باب بیست وششم: حضرت اسماعیل و ذبح او بهدست ابراهیم علیهما السلام
اشاره
ص: 2
ص: 3
ص: 4
ص: 5
ص: 6
ص: 7
ص: 8
اشاره
ص: 9
در «صحیح بخاری» آمده است که عبداللَّه بن محمد، از عبدالرزاق، از معمر، از ایوب سختیانی و کثیر بن مطلّب بن ابیوداعه از سعد و او از ابن عباس نقل کرده که گفت:
نخستین زنی که «میانبند» بکار برد، مادر اسماعیل، هاجر بود. او میخواست بدینوسیله حاملگی خود را از ساره پنهان کند.
ابراهیم هاجر را همراه فرزندش اسماعیل که شیرخواره بود، نزد سایهبانی بالاتر از زمزم آورد و در قسمت بالایی مسجدالحرام اسکان داد. در آن زمان کسی در مکه زندگی نمیکرد و آبی هم در آنجا وجود نداشت. ابراهیم آندو را همراه با مشکی پر از آب و انبانی پر از خرما، در آن دیار گذاشت و خود بازگشت.
هاجر به دنبالش رفت وگفت: ابراهیم! به کجا میروی؟ ما را در این وادی که انیس وهمدمی در آن نیست، تنها میگذاری؟! و این جمله را چندین بار تکرار کرد ولی ابراهیم به هاجر وسخنانش توجهی نکرد و به راهش ادامه داد. هاجر از او پرسید: آیا خداوند چنین فرمانی به تو داده است؟ ابراهیم گفت: آری. هاجر گفت: اگر چنین است، او خود ما را نگاهبان خواهد بود و آن گاه بازگشت و ابراهیم در پیچ و خم راه کوهستانی، در حالی که از دیدگان هاجر به دور بود، رو به کعبه نمود و دستانش را به آسمان گرفت و چنین دعا کرد:
ص: 10
رَبَّنا إِنِّی أَسْکَنْتُ مِنْ ذُرِّیَّتِی بِوادٍ غَیْرِ ذِی زَرْعٍ عِنْدَ بَیْتِکَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِیُقِیمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِی إِلَیْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ یَشْکُرُونَ (1)
«پروردگارا! من بعضی از فرزندانم را در سرزمین بیآب وعلف، در کنار خانهای که حرم تو است، ساکن ساختم تا نماز را بپادارند، تو دلهای گروهی از مردم را متوجه آنان ساز و از ثمرات به آنها روزی ده شاید آنها شکر تو را به جای آورند.»
مادر، اسماعیل را شیر میداد و از آن آب مینوشید تا آنکه سرانجام آب تمام شد و تشنگی بر آنها چیره گشت؛ هاجر درحالیکه اسماعیل از تشنگی بیتاب شده بود، در چهرهاش نگاه میکرد و دیگر تحمّل دیدن او را در آنحال نداشت. از اینرو به دنبال آب به هر سو مینگریست. کوه صفا را از همه جا نزدیکتر یافت، به سوی آن شتافت و بالا رفت و رو به وادی ایستاد تا شاید کسی را بیابد، ولی هیچکس را در آنجا ندید. از صفا پایین آمد و با دشواری هر چه بیشتر فاصله صفا تا مروه را طی کرد، از کوه مروه نیز بالا رفت تا شاید کسی را بییند، ولی آنجا نیز کسی نبود، دوباره به صفا برگشت و اینکار را هفت بار تکرار کرد.
ابنعباس گوید: پیامبر صلّی اللَّه علیه [وآله] فرمود: این همان سعی حاجی میان صفا و مروه است. وقتی هاجر آخرین بار به مروه رسید، صدایی شنید و با خود گفت: خاموش باش! آنگاه گوش سپرد و بار دیگر همان صدا را شنید که میگفت: کمک رسید. فرشتهای کنار زمزم دید که با بال خود- ویا با پاشنه پای خود در جستجوی آب است. سرانجام آب از زمین جوشید. هاجر حوضچهای ساخت تا آب در آن جمع شود. با مشت از آن آب برمیداشت و مشک را پر میکرد و آب از آن نقطه همچنان میجوشید.
ابنعباس میافزاید: پیامبر صلّی اللَّه علیه [وآله] وسلم فرمود: خدا رحمت کند مادر
1- ابراهیم: 37
ص: 11
اسماعیل را، اگر کاری به کار زمزم نداشت [و حوضچهای برای آن نمیساخت، یا اگر آب از آن با مشت بر نمیداشت]، زمزم برای همیشه چشمهای جوشان باقی میماند.
هاجر از آن آب نوشید و به فرزندش داد. فرشته به او گفت: بیمی به دل راه مده، اینجا بیت اللَّه الحرام است که این فرزند و پدرش (اسماعیل وابراهیم علیهما السلام) آن را خواهند ساخت و خداوند مردمِ این سرزمین را هلاک نخواهد کرد.
بیت اللَّه الحرام، همچون تپهای، از زمین بلندتر بود. سیلاب از چپ و راست آن سرازیر میشد، (و خسارتی وارد نمیکرد) تا این که گروهی از جرهمیها و یا طایفهای از آنها از نزدیکی آن محل گذر کردند. آنها از جادّه «کُدَی» به آنجا رسیدند و در جاده پاییندست مکه اتراق کردند. در این حال پرندهای را دیدند که در حال پرواز بر بالای نقطهای است. با خود گفتند: تا آنجا که میدانیم، چنین پرندهای بر فراز آب پرواز میکند! از اینرو کسانی را به دنبال آب فرستادند. پس از مدّتی فرستادگان با یکی دو مشک پر از آب بازگشتند و آنان را از وجود آب باخبر ساختند. آنان نیز بیدرنگ به محل آب رفتند و با مادر اسماعیل که کنار آب بود، روبرو شدند، و از وی پرسیدند:
اجازه میدهی در اینجا اقامت کنیم؟ گفت: آری، ولی حقی در این آب نخواهید داشت، و آنها پذیرفتند.
ابنعباس میگوید: پیامبر صلّی اللَّه علیه [وآله] وسلم میفرماید: مادر اسماعیل که معاشرت را دوست داشت، از این پیشآمد خشنود شد. آنها در آنجا اقامت کردند و خویشان خود را نیز بدانجا خواندند تا این که چندین خانوار از ایشان، در آنجا مقیم گشتند. کودک خردسال [اسماعیل] بزرگ شد و زبان عربی آموخت و شگفتیها از خود نشان داد! وقتی به سنّ ازدواج رسید، زنی از قبیله خود را به عقد او درآوردند. مدّتی بعد، مادر اسماعیل [هاجر] وفات یافت. ابراهیم علیه السلام نیز در پی ازدواج اسماعیل به آنجا آمد و سراغ خانواده خود را گرفت، اما اسماعیل را نیافت. از همسر اسماعیل جویا شد. او گفت:
اسماعیل رفته است برای ما غذایی تهیه کند. ابراهیم از وضعیت زندگی آنان پرسید، همسر اسماعیل پاسخ داد وضع بسیار بدی داریم و در تنگنا هستیم و لب به شکوه و
ص: 12
شکایت گشود. ابراهیم علیه السلام گفت: وقتی همسرت آمد سلام مرا به او برسان و از قول من به او بگو آستانه در خانهاش را عوض کند.
وقتی اسماعیل آمد، چیزی حس کرد و از همسرش پرسید: کسی به اینجا آمده است؟ گفت: آری، مرد سالمندی به این نشان و ویژگیها به اینجا آمد و از حال تو پرسید.
وضع تو را برایش شرح دادم. از زندگیمان پرسید. سختی و دشواری زندگی را برای او باز گفتم.
[اسماعیل] پرسید: آیا سفارشی به تو نکرد؟ همسرش گفت: چرا به تو سلام رساند و گفت که به تو بگویم آستانه در خانهات را عوض کن، اسماعیل گفت: او پدرم بوده و به من دستور داده تا از تو جدا شوم، حال نزد خانوادهات بازگرد. او همسرش را طلاق داد و با زن دیگری از جُرْهُم، ازدواج کرد. ابراهیم علیه السلام که مدتی دور بود، سرانجام روزی برای دیدن وی آمد، امّا اینبار نیز اسماعیل را نیافت. نزد همسر وی رفت و از شوهرش پرسید، گفت: بیرون رفته تا برای ما روزی بیاورد. سپس از وضعیت زندگی و روزگارشان پرسید، او اظهار رضایت کرد و خداوند عزّ وجلّ را شکر گفت. پرسید: غذایتان چیست؟ گفت:
گوشت. پرسید: آشامیدنی شما چیست؟ گفت: آب. ابراهیم علیه السلام گفت: خداوندا! به گوشت و آبشان برکت عطا کن! پیامبر صلّی اللَّه علیه [وآله] وسلم فرمود: آنها در آن زمان دانه و گیاهی نداشتند وگرنه در مورد گیاه و کشت و زرع آنها نیز دعا میکرد. میگوید: جز در مکه، هیچکس گوشت و نان به تنهایی نمیخورد؛ زیرا دلدرد میگرفت و به او نمیساخت ابراهیم گفت: وقتی همسرت آمد سلام مرا به او برسان و از قول من تأکید کن که آستانه در خانهاش را محکم کند وقتی اسماعیل آمد، پرسید: آیا کسی به اینجا آمد؟
همسرش گفت: آری، مرد بزرگسال و خوشسیمایی آمد و درباره تو از من پرسید، من هم برایش گفتم. از وضعیت زندگی ما سؤال کرد، گفتم بسیار خوب است و راضی هستیم.
اسماعیل پرسید: آیا سفارشی به تو نکرد؟ همسرش پاسخ داد: چرا، به تو سلام رساند و دستور داد تا آستانه در خانهات را محکم کنی. اسماعیل گفت: او پدرم بود و آستانه در خانه هم تو هستی و به من دستور داده که تو را نگاه دارم.
ص: 13
پس از آن، برای مدتی از ایشان دور بود و در مرتبه سوم زمانی آمد که اسماعیل زیر درختی نزدیک زمزم مشغول تراشیدن تیری برای خود بود. با دیدن یکدیگر، رسم پدر و فرزندی بهجا آوردند، آن گاه ابراهیم علیه السلام گفت: ای اسماعیل، خداوند متعال مرا فرمانی داده است. گفت: هر فرمانی که خدا داده، انجام ده. ابراهیم علیه السلام گفت: یاریام میکنی؟
اسماعیل پاسخ داد: آری، یاریات میکنم و ابراهیم گفت: خداوند به من فرمان داده است که در اینجا خانهای بسازم (و اشاره به پشتهای کرد.) ابراهیم به کمک اسماعیل پایههای خانه کعبه را بنا نهاد. اسماعیل سنگها را میآورد و ابراهیم روی هم میگذاشت تا این که دیوارهای کعبه بالا آمد و ابراهیم سنگی (مقام ابراهیم) را آورد و زیر پایش نهاد و روی آن سنگ ایستاد و اسماعیل سنگها را به دستش میرساند و ابراهیم به کار خود ادامه داد. درآنحال هردو میگفتند:
رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّکَ أَنْتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ (1)
«پروردگارا! (این عمل را) از ما بپذیر که تو شنوا و دانایی.»
در اخبار وارده در این باره، مطالبی متفاوت با آنچه نقل شد، دیدهام که برخی، نکات مبهم مطرح شده در این خبر را توضیح میدهد و روشن میسازد و لذا چنین به نظرم رسید که این موارد را نیز به دلیل فایدهای که دارد، ذکر کنم.
از جمله موارد متفاوت آن است که فاکهی از طریق واقدی از ابوجهم بن حذیفه، در خبری درباره آمدن ابراهیم نزد اسماعیل علیهما السلام میگوید: «ابراهیم به محل حِجْر آمد و هاجر و اسماعیل را در آنجا گذاشت و به هاجر دستور داد تا در آنجا برای خود سایبانی بهپا کند.»
ازرقی نیز به نقل از ابن اسحاق خبری به همین مضمون آورده، میگوید: «ابراهیم به محل حِجْر آمد و آندو را در آنجا اسکان داد و به هاجر دستور داد تا در آنجا سایبانی بهپا
1- آل عمران: 72
ص: 14
کند.» (1) واین مخالف با مطلبی است که در روایت قبلی ابن عباس آمده بود؛ زیرا در آن روایات میگوید: «ابراهیم، هاجر و فرزندش اسماعیل را در حالی که به وی شیر میداد، به آنجا آورد و او را در سایبانی بالاتر از زمزم در بالای مسجد [الحرام] گذارد.» تفاوت این دو روایت، روشن و آشکار است؛ زیرا محل حِجْر با محل زمزم، تفاوت دارد.
مسعودی درباره محلی که ابراهیم، هاجر و اسماعیل را در آنجا گذاشت، مطلبی دارد که با آنچه ابنعباس و ابوجهم بن حذیفه ونیز ابناسحاق گفتهاند، متفاوت است. او میگوید: وقتی ابراهیم فرزند خود اسماعیل و مادر او هاجر را در مکه ساکن ساخت و آنان را به خداوند سپرد و همچنان که خداوند متعال خبر داد، آنها را در جای بی آب و علفی نزدیک خانه گرامی خداوند جای داد و اینجا پشته سختی بود و ابراهیم به هاجر دستور داد که بر آن سایبانی برای خود بهپاکند تا در آن ساکن شوند. (2) از این روایت روشن میشود: در مورد جایی که ابراهیم فرزندش اسماعیل و هاجر را در مکه سکونت داد، سه گفته نقل شده است: الف- حِجر، که گفته ابوجهم و ابناسحاق است. ب- بالای زمزم که از ابنعباس نقل شده و در محل حجر که مسعودی آن را باز گفته است، ج- فاکهی از طریق واقدی از ابوجهم بن حذیفه و به سند خود خبری را نقل کرده که در آن از تمام شدن آبی که همراه هاجر بود سخن گفته و این که هاجر درپی تشنه شدن فرزندش اسماعیل بهدنبال آب گشت و خداوند او را سیراب کرد، بدین ترتیب که جبرئیل برای آنها از زمزم، آب بیرون آورد و ...
این روایت همچنین میگوید: دو نوجوان از عمالیق بهدنبال دو شتر گمشده خود میگشتند. به آنجا که رسیدند، تشنه شدند. خانواده ایشان که در صحرای عرفه بودند، در این حال نگاهشان به پرندهای افتاد که در سمت کعبه پرواز میکرد. از این قضیه شگفتزده شدند و به یکدیگر گفتند: این پرنده در این بیابان بیآب، چه میکند؟! یکی از آنها به دیگری گفت: به نظر تو این پرنده در جستجوی آب نیست؟ و پاسخ شنید: کمی
1- اخبار مکه، ج 1، ص 54
2- مروج الذهب، ج 2، ص 46
ص: 15
صبر کن تا استراحتی کنیم و آن گاه به دنبال جایگاه این پرنده برآییم. پس از اندکی استراحت به راه افتادند. پرنده بر فراز همان نقطه به پرواز درآمد، آنها در تعقیب این پرنده بر بالای [کوه] ابوقبیس رفتند و با تعجب خیمه و آب دیدند، بیدرنگ به سوی آن روان شدند ... آنان با هاجر سخن گفتند و از وی پرسیدند که چه هنگام به آنجا وارد شده است؟ پاسخشان گفت. پرسیدند: این آب از کیست؟ گفت: از آنِ من و فرزندم. گفتند: چه کسی این [چاه] را حفرکرده؟ گفت: خداوند. آنها نیز دانستند که کسی را توان کندن چاه در آن مکان نیست. خطاب به هاجر گفتند که در این نزدیکی اتراق کردهاند ولی آبی ندارند. و همان شب نزد خاندان خود بازگشتند و رخداد را بازگفتند. آنها نیز به نزدیک آب آمدند و در کنار [هاجر و اسماعیل] سکونت گزیدند. هاجر با آنها انس گرفت و اسماعیل با فرزندانشان، بزرگ شد.
ابراهیم هر ماه سوار بر «براق» به دیدار هاجر به مکه میآمد و باز میگشت و به منزل خود در شام میرفت. او وقتی عمالیق و جمعیت بسیار آنها و آبادی آنجا را دید خوشحال شد. این عبارت حکایت از آن دارد که پس از دستیابی هاجر به آب از سوی خدا، نخستینبار عمالیق بودند که پیش وی آمدند و این باخبر پیش گفته ابنعباس که گفته بود جرهمیها از جاده «کدّی» نزد وی آمدند و ابتدا وجود آب را باور نکردند، (چون قبلًا هرگز آبی در آنجا ندیده بودند) مغایرت دارد. جرهمیها برای واردشدن به آنجا از هاجر اجازه خواستند و او نیز چون تنها بود و پیش از ایشان با کسی مأنوس نشده بود، اجازه داد. [یعنی نمیتوان گفت عمالیق در آنجا بودهاند و آن گاه جرهمیها نیز اضافه شدهاند]
«جندی» نیز در «فضائل مکه» از ابنعباس خبری درباره اسکان هاجر واسماعیل در مکه از سوی ابراهیم نقل کرده که چنین است: جرهمیهایی که بر اسماعیل و مادرش [هاجر] وارد شدند، از یمن آمده بودند. این خبر دلالت دارد که اسماعیل جهت شکار پرنده برای مادرش، به سوی جاده یمن رفته و آنجا مشغول شکار بوده است. در این حال گروهی از جرهمیها که از یمن آمده بودند، پرندههایی را بر بالای آب در حال پرواز
ص: 16
دیدند. آنها عازم شام بودند، ولی وقتی آب و آن زن [هاجر] و فرزندش را دیدند ... بقیه داستان اسماعیل به هنگام واردشدن جرهمیها به آن مکان شریف، بسیار شگفت و عجیب است؛ چرا که میدانیم در آن زمان اسماعیل کودک شیرخوارهای بیش نبوده است.
از دیگر موارد اختلاف، آن است که فاکهی به سند خود، به نقل از واقدی، از ابوجهم بن حذیفه چنین روایت کرده است: وقتی اسماعیل بالغ شد، با زنی از عمالیق (دختر صدی) ازدواج کرد. ابراهیم به دیدار اسماعیل آمد، اما اسماعیل در خانه حضور نداشت و مشغول چرانیدن گله خود بود و با تیر و کمان شکار میکرد. او در بالای مکه در سمت سدره به چوپانی مشغول بود. ابراهیم به منزلش آمد و گفت: درود بر اهل خانه! همسر اسماعیل ساکت بود و پاسخی نداد و یا در دلش پاسخ داد. ابراهیم گفت: اجازه هست وارد شوم؟ وی اجازه داد (1). ابراهیم پرسید: غذا و شیر و دامهایتان چگونه است؟ زن سختیها را برشمرد و گفت: خوراکی نداریم. گوسفندان هم پس از پشت سر گذاشتن آن زمستان سخت شیری ندارند. آب (زمزم) را هم که میبینی چه اندک است! ابراهیم پرسید: پس مرد خانه کجاست؟ گفت: دنبال کار خود رفته است. گفت: وقتی آمد سلام مرا برسان و به او بگو که آستانه در خانهاش را عوض کند.
این گفته واقدی حکایت از آن دارد که زن اسماعیل که [ابراهیم] به او دستور داد از وی جدا شود، از عمالقه بود و این مطلب با خبر ابنعباس مغایرت دارد؛ زیرا ابن عباس در خبر پیش گفته اشاره داشت: زنی که پدرش به اسماعیل دستور جدایی از او را داد، از جرهمیها بوده است. مسعودی هم یادآور شده که این زن از عمالیق بوده است. (2) از این سخن چنین بر میآید که او از عمالیق بوده که از یمن به آنجا آمده بودند و پادشاه آنها «سمیدع» بوده است. بنابراین، با خبر ابوجهم بن حذیفه که گفت: این زن از
1- در متن «لاها اللَّه اذن» است. این عبارت در لهجههای قدیم معنایی داشته و احتمالًا به معنی دادن اجازهورود بوده است.
2- مروج الذهب، ج 2، ص 46
ص: 17
عمالیق بوده که در زمان آوردن اسماعیل به مکه توسّط ابراهیم، در اطراف مکه سکونت داشتند، مغایرت دارد. مسعودی همچنین یادآور شده، زنی که اسماعیل با او ازدواج کرد، از عمالقه و (صدا) دختر سعد بوده است و نام پدر این زن با زنی از عمالقه که به روایت ابوجهم بن حذیفه، اسماعیل با او ازدواج کرد، اختلاف دارد.
سهیلی آنجا که به معرفی مادرِ فرزندان اسماعیل میپردازد، مینویسد: اسماعیل را زن دیگری از «کُدی» بوده و این زنی است که ابراهیم با این پیام که: «به همسرت بگو آستانه در خانهات را عوض کن»، به اسماعیل فهماند که او را طلاق دهد. سهیلی افزوده است: نام وی صدا بنت سعد بوده و یادآور شده است که واقدی در کتاب خود (انتقال النور) این مطلب را آورده و مسعودی نیز آن را ذکر کرده است.
دیگر آن که فاکهی به سند خود از طریق واقدی، از ابوجهم بن حذیفه نقل کرده که گفت: نگاه اسماعیل به دختر «مضاض بن عمرو» افتاد و از پدرش خواستگاری نمود و با او ازدواج کرد. ابراهیم به دیدار اسماعیل آمد، به درِ خانه که رسید، سلام کرد و گفت: درود و رحمت خدا بر اهل خانه. زن برخاست و پاسخش داد و خوشامدش گفت. ابراهیم پرسید: زندگی، شیر و گوسفندان شما چگونه است؟
همسر اسماعیل گفت: زندگی خوبی داریم، خدای را سپاس میگوییم که شیر فراوان و گوشت بسیار و آب و بارندگی زیاد داریم. گفت: کشت و زرع چگونه است؟ گفت: اگر خدا بخواهد محصول نیز خواهیم داشت. ابراهیم گفت: خداوند نعمتهای شما را زیادتر کند!
ابوجهم میگوید: پدرم میگفت که اگر کسی در غیر مکه گوشت و آب را خالی میخورد، دلدرد میگرفت. سوگند میخورم که اگر ابراهیم کشت و زرعی در آنجا میدید، برای برکت آن نیز دعا میکرد؛ چرا که آنجا زمین حاصلخیزی بود. ابراهیم علیه السلام از خوراکشان پرسید. گفت: گوشت است و شیر. سپس پرسید: نوشیدنی شما چیست؟ گفت:
شیر و آب. ابراهیم پرسید: میخواهی خداوند به غذای شما برکت دهد یا به خوراک و نوشیدنیتان؟ زن گفت: پیادهشو و آب و غذایی بنوش. گفت: نمیتوانم [از مرکب]
ص: 18
پیادهشوم.
سپس میگوید: ابراهیم پس از بستن سرش، همچنان که سوار بر اسب بود، به او گفت: وقتی اسماعیل آمد، به او بگو آستانه در خانهات را محکم کن که قوام خانه بدان است ...
از این روایت چنین بر میآید که همسر اسماعیل که پدرش به وی دستور داد او را نگاهدار؛ چون او شکر نعمت الهی را به جای آورد، دختر مضاض بن عمرو جُرْهُمی بوده است ولی از روایت ابنعباس چنین نکتهای برداشت نمیشود. البته از ابنعباس روایتی آمده که او دختر مضاض بن عمرو جرهمی بوده است.
مسعودی یادآور شده است که همسر اسماعیل که ابراهیم سفارش کرد او را نگهدارد وطلاقش ندهد، شامه (1)
دختر مهلهل جُرْهُمی بوده است. سُهیلی نیز این مطلب را آورده است. او میگوید: آن گاه با زن دیگری ازدواج کرد، همان که ابراهیم علیه السلام در سفر دوّم خود به وی گفت: به همسرت بگو آستانه در خانهاش را محکم کند ... (2) این در خبر صحیح هم آمده است. گفته میشود که نام همسر دوّم اسماعیل «شامه دختر مهلهل» بوده است. سهیلی مینویسد: واقدی این مطلب را در کتاب «انتقال النور» و همچنین مسعودی در کتاب خود آوردهاند. سهیلی میافزاید: نام همسر دوم اسماعیل را، عاتکه نیز گفتهاند.
آنچه واقدی، مسعودی و سهیلی درباره نام همسرِ دوم اسماعیل گفتهاند، با روایت ابوجهم و ابنعباس مغایرت دارد.
سهیلی، از عاتکه که گفته شده همسر اسماعیل است، نام نمیبرد، ولی ابنهشام در کتاب خود «التیجان» از او سخن به میان آورده و میگوید: عاتکه دختر عمرو جرهمی است، همان که به ابراهیم گفت: هاجر و اسماعیل به دنبال چرانیدن گوسفندان رفتهاند، همراه من به زمزم بیا تا سرت را- در حالی که سوار هستی- بشویم ... در خبر پیشگفته،
1- مسعودی «سامه» آورده است.
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 17
ص: 19
ابنعباس نیز سخنی از این که همسر اول اسماعیل از جرهمیها بوده، به میان نیاورده، ولی ازرقی در اینباره سخن گفته است. او پس از بیان واردشدن جرهمیها بر اسماعیل و مادرش (هاجر) میگوید: وقتی اسماعیل بالغ شد، جرهمیها کنیزکی از خود را به ازدواجش درآوردند و نیز میگوید: در کتاب «المبتدا» به نقل از عبّاد بن سلمه، از محمد بن اسحاق آمده است که نام همسر اسماعیل، عماره دختر سعید ابن اسامه است (1) در خبر ابنعباس به سنّ اسماعیل، در زمانی که همراه پدرش ابراهیم خلیل، بیت اللَّه الحرام را ساخت، اشاره نشده است، اما فاکهی در اینباره سخن گفته و در روایتی، به سند خود از طریق واقدی، به نقل از ابوجهم بن حذیفه آورده است: وقتی اسماعیل به سنّ سی سالگی رسید، حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام صد سال داشت. خداوند عزّ وجلّ بر ابراهیم وحی فرستاد که برایش خانهای بنا کند. وآنگاه جریان بنای کعبه را شرح میدهد.
این مطلب را مسعودی نیز آورده است، ولی ازرقی مطلبی مغایر با این خبر، به نقل از ابناسحاق روایت کرده، میگوید: وقتی ابراهیم برای بنای کعبه، عازم مکه شد، اسماعیل بیست سال داشت! (2) چنین مطلبی بعید مینماید؛ زیرا اسماعیل پس از بالغ شدن ازدواج کرد و پس از ازدواجش، ابراهیم به دیدارش آمد و مدتی طول کشید که سفر دوم او پیش آمد که این بار هم او را نیافت و پس از گذشت مدتی طولانی برای سومین بار به دیدار آنها رفت و قصد بنای کعبه کرد و بدینترتیب از زمان بلوغ اسماعیل مدّتها گذشته بود. بنابراین سن او هنگام بنای کعبه باید بیش از بیست سال باشد. (3)
1- اخبار مکه، ج 1، ص 57
2- همان، ج 2، ص 64
3- در روایت پیشگفته، که فاکهی آن را نقل کرده، آمده است: ابراهیم علیه السلام در هر ماه سوار بر براق میشد و به دیدار هاجر و فرزندش اسماعیل در مکه میشتافت و سپس به خانهاش در شام باز میگشت. اگر صحّت این سخن ثابت شود، بعید نیست که اسماعیل به هنگام بنای کعبه، بیش از بیست سال نداشته باشد، ولی ممکن است این خبر، قصهای بیش نباشد.
ص: 20
دستور ذبح اسماعیل به دست ابراهیم علیهما السلام
فاکهی درباره ذبح اسماعیل از عبدالملک بن محمد از زیاد بن عبداللَّه از ابناسحاق چنین نقل میکند: ابراهیم فرمان یافت که فرزندش را سرببرد. او پیش از بیان فرمان خدا به پسرش گفت: فرزندم! طناب و کارد را بردار و با من بیا تا به وادی برویم و هیزم جمع کنیم.
وقتی او را با خود میبرد، دشمن خدا، ابلیس در هیئت مردی بر سر راهش ظاهر شد تا مانع از انجام فرمان خداوند شود! و به ابراهیم گفت: ای مرد، به کجا میروی؟ گفت:
میخواهم به این وادی روم، در آنجا کار دارم. شیطان گفت: به خدا سوگند که میدانم شیطان به خوابت آمده و به تو فرمان داده است تا فرزندت را سر ببری و تو میخواهی سر فرزند خود را ببری! ابراهیم او را شناخت وخطاب به او گفت: ای دشمن خدا، از سر راهم دور شو. به خدا سوگند که من مصمّم به اجرای فرمان پروردگارم هستم. وقتی ابلیس از ابراهیم قطع امید کرد، بر اسماعیل ظاهر شد. اسماعیل پشت سر پدر، در حالی که طناب و دشنه بر دست داشت، راه میرفت. ابلیس گفت: ای جوان، آیا میدانی پدرت تو را به کجا میبرد؟ پاسخ داد: به جایی که هیزم جمع کنیم. گفت: به خدا او میخواهد تو را بکشد. اسماعیل گفت: برای چه؟ شیطان گفت: مدّعی است که خداوند به وی چنین فرمانی داده است. اسماعیل گفت: از دل و جان آمادهام تا فرمانی را که خدایش داده به انجام رساند.
وقتی اسماعیل جوان نیز توجهی به وسوسههایش نکرد، به سراغ هاجر مادر اسماعیل رفت که در خانه خود بود و به او گفت: ای هاجر، مادر اسماعیل! هیچ میدانی که ابراهیم اسماعیل را به کجا برده است؟ هاجر گفت: رفتهاند تا هیزم گرد آورند. شیطان گفت: ابراهیم رفته است تا او را بکشد. هاجر گفت: هرگز! او مهربانتر از آن است و اسماعیل را بسیار دوست دارد. شیطان گفت: ادّعا میکند که خداوند چنین فرمانی به وی داده است. هاجر گفت: اگر خدا به او چنین فرمانی داده باشد، همگی تسلیم امر خداییم.
دشمن خدا ابلیس بازگشت و از این که کاری از پیش نبرده، خشمگین بود. خداوند ابراهیم و خاندان ابراهیم را در برابر وسوسههای ابلیس غیر قابل نفوذ کرده بود و آنان
ص: 21
همگی گوش به فرمان خداوند بودند. وقتی ابراهیم در وادی، در پای کوه ثبیر با فرزندش تنها شد، به او گفت: فرزندم! من در خواب دیدهام که تو را میکشم. اسماعیل گفت: پدر! هرچه را که فرمانیافتهای انجام ده و خواهیدید که بر خواست خداوند طاقت خواهم آورد. راوی میگوید: گفته شده که اسماعیل در این حال به وی گفت: پدر! اگر میخواهی مرا بکشی دست و پایم را محکم ببند تا [بر اثر دست و پا زدن] از خون من بر تو پاشیده نشود و از اجرم کم نگردد؛ چرا که مرگ دشوار است و مطمئن نیستم که در آن حالت دچار وحشت و ترس نشوم. دشنه خود را نیز تیز کن تا راحتتر بتوانی مرا بکشی، مرا به رو به زمین انداز و به پشت قرار مده که بیم آن دارم نگاهت به صورتم افتد و دلت به رحم آید و فرمان خدا را در مورد من اجرا نکنی. و اگر صلاح دانستی پیراهنم را نزد مادرم ببر تا تسلّای دلش قرار گیرد. ابراهیم گفت: در اجرای این فرمان خدا چه نیکو یاوری هستی، فرزندم!
ابراهیم، او را همچنان که خود گفته بود، با طناب محکم بست، آن گاه کارد خود را تیز کرد و سپس او را به صورت خوابانید و از نگاه بر چهرهاش خودداری کرد و کارد را به طرف گلویش برد. در آن حال جبرئیل علیه السلام آن را برگرداند و از دستش گرفت و فریاد زد:
ای ابراهیم، تو به فرمان خدا عمل کردی، این گوسفند قربانی را بگیر و بهجای فرزندت قربانی کن.
ابناسحاق میگوید: حکم بن عُیَیْنَه به نقل از مجاهد از مقسم برده عبداللَّه بن الحارث، از ابنعباس نقل کرده که گفته است: آن قربانی را خداوند از بهشت برایش آورده بود و گویند که مدت چهل پاییز چریده بود. فاکهی مینویسد: ابناسحاق گفته است که یکی از نیکان اهل بصره، به نقل از حسن گفته است: آنچه ابراهیم قربانی کرد، بز کوهی بود که از «اروی» بر بالای کوه ثبیر فرود آمده بود. فاکهی سپس مینویسد: اهل کتاب و بسیاری از علما بر آنند که قربانی ابراهیم که بهجای اسماعیل سر بریده شد، گوسفندی پروار و شاخبلند و چشمدرشت بود. آن گاه میافزاید: محمد بن سلیمان به نقل از قبیصة بن عقبه از سفیان از عبداللَّه بن عثمان بن هشیم از سعید بن جبیر از ابنعباس چنین نقل کرده است:
ص: 22
گوسفندی که ابراهیم سربرید، همان گوسفندی بود که فرزند آدم بدان تقرّب جسته بود.
در ادامه، فاکهی به سند خود از ابنعباس نقل میکند: گوسفندی که برای اسماعیل قربانی شد، همان قربانی است که از طرف یکی از فرزندان آدم پذیرفته شده بود ... این گوسفند همچنان نزد خداوند بود تا این که برای قربانی، نزد ابراهیم آورده شد و او آن را روی تخته سنگی سخت در ثبیر، کنار خانه سَمُرَه صرّاف، در سمت راست محل رمی جمره، سربرید.
فاکهی خبری را آورده که بر اساس آن، سربریدن قربانی برای اسماعیل از سوی ابراهیم در میان دو جمره در منا بوده و اینکار در زمان حج صورت گرفته که گفتهاند:
محمد بن جابر از ابواسحاق، از حارثة بن مضرب، از علی علیه السلام خبری نقل کرده و آورده است: علی بن ابیطالب علیه السلام گفت: آن گاه خداوند متعال به ابراهیم علیه السلام وحی کرد که برای حج ندا دهد و او نیز در هر رکن، ندای حج سرداد و گفت: «ای بندگان خدا! حج گزارید و همه، حتی زنبوران عسل، به این ندا پاسخ دادند. و اوّلین تلبیه عبارت بود از «لَبَّیک أللّهُمَّ لَبَّیک». پس از آن، جبرئیل در روز عرفه [نزد ابراهیم] آمد و او را به منا برد و در آنجا تا صبح ماند و صبح زود به عرفات رفت، سپس از کوهی که پر از جمعیت بود بالا رفت و در آنجا توقف کرد، آن گاه آنجا را به وی نشان داد و به مزدلفه رفت و یک شب در مزدلفه ماند، بعد به او دستور داد که اسماعیل را قربانی کند. او اندوهگین شد و از وی پرسید: «آیا همه جا را یاد گرفتی؟ گفت: نه. جبرئیل یک بار دیگر او را با خود به آن محلها برد و سپس ابراهیم گفت: حال «عرفت»؛ دانستم، از آن زمان آنجا را «عرفات» نامیدند.
سپس او را به مزدلفه باز گرداند. وقتی نماز صبح را خواند، ایستاد و دعاکرد تا اینکه هوا روشن شد؛ پس از آن آمده و به جمره عقبه رسید و هفت سنگ رمی کرد، سپس به وی گفته شد: آن را که به تو دستور دادم ذبح کن. ابراهیم، اسماعیل را فراخواند و به وی گفت: فرمان رسیده که تو را قربانی کنم. اسماعیل به او گفت: به دنبال اجرای فرمان خدا باش، من نیز گوش به فرمانم، ولی بیم آن دارم که بیتابی کنم، اگر مرا چنین وضعی پیش
ص: 23
آمد دستانم را به پشت ببند تا تکان نخورم. ابراهیم او را به پشت خواباند و آماده شد تا قربانیاش کند. اسماعیل گفت: کارد را فرود آورد. چون چنین کرد، کارد برگشت و منادی از آسمان ندا داد: به نذری که داشتی وفاکردی و خدایت را خشنود و راضی ساختی، اینک آنچه را بر تو فرود آمد، به جای اسماعیل ذبح کن. در این حال گوسفندی از کوه ثبیر پایین آمد و همزمان با آن، کوه به لرزه افتاد. ابراهیم گوسفند را کشان کشان تا میان دو جمره آورد و سرش را برید. از ابنعباس همچنین روایت شده است که قربانی، اسماعیل بوده، اما روایتی به پیامبر صلّی اللَّه علیه [وآله] وسلم نسبت داده شده که اسحاق را ذبیح میداند. متن این روایت پس از بیان داستان مربوط به ابراهیم و رمی جمره به وسیله وی، از این قرار است: وقتی ابراهیم در صدد ذبح فرزندش اسحاق برآمد، او به پدرش گفت: پدر! مرا محکم ببند تا تکان نخورم و خونم، پس از سربریدن، به تو پاشیده نشود. او نیز فرزند را بست و هنگامی که کارد را گرفت تا کار را انجام دهد، ندایی از پشت سرش آمد که: ای ابراهیم! تو به نذر خود عمل کردی. این دو روایت را محبّ طبری، از ابنعباس آورده و گفته است که امام بخاری آنها را ذکر کرده است.
محب طبری گوید: از عباس بن عبد المطلب نقل است که گفت: آن که ابراهیم فرمان یافت او را قربانی کند، اسحاق بود و نیز میگویند که این داستان در شام بوده است.
واحدی این روایت را به سند خود آورده است. به گفته اکثریت؛ یعنی علی علیه السلام و ابنمسعود و کعب و مقاتل و قَتاده و عکرمه و سُدِّی او اسحاق بوده است. و دیگران میگویند که اسماعیل بود که ابراهیم فرمان ذبح وی را یافت؛ اینان عبارتند از: سعید بن مسیب، شعبی، حسن و مجاهد و ابنعباس و در روایتی عطا. محبّ طبری آن گاه میگوید: سیاق آیه نیز دلالت بر آن دارد که او اسحاق بوده است؛ زیرا خداوند جلّ وعلا میفرماید: فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِیمٍ (1)
؛ «ما او (ابراهیم) را به نوجوانی بردبار و صبور بشارت دادیم» که باتفاق، منظور اسحاق میباشد. سپس میگوید: قرآن کریم پس از فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْی داستان
1- صافات: 101
ص: 24
ذبح و سربریدن را به آن عطف کرده است؛ و نووی در تهذیب گفته است: میان علما در این که فرزند مورد نظر ابراهیم برای قربانی کردن، اسماعیل یا اسحاق بوده، اختلافنظر وجود دارد، ولی بیشتر معتقدند که اسماعیل بوده است. (1) از جمله کسانی که ترجیح دادهاند فرزند موردنظرِ ابراهیم همان اسماعیل بوده، فاکهی است؛ زیرا او در کتاب خود (اخبار مکه) میگوید: مردم درباره قربانی سخنان بسیاری گفتهاند؛ اعراب میگویند او اسماعیل بوده است و گروهی از مسلمانان و نیز همه اهل کتاب معتقدند که او اسحاق بوده است ولی گفته اعراب دراینباره، قابلاطمینانتر است. فاکهی در این مورد استدلال کرده که خداوند متعال در داستان اسماعیل و بهدنبال آیه فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِیمٍ از وی بعنوان إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِینَ (2)
؛ او از بندگان باایمان ما است. یاد میکند، در حالی که در داستان اسحاق از وی با وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِیّاً مِنَ الصَّالِحِینَ (3)
یاد کرده، میگوید: داستان اسحاق به دنبال داستان قبلی، خود دلیل بر آن است که اسحاق، قربانی موردنظر نبوده است و از این که ساره مژده اسحاق و پس از او یعقوب را یافته و یعقوب فرزند اسحاق است و مژده آمدن یعقوب، مستلزم آن است که اسحاق زنده باشد، تا مژده به وجود آمدن یعقوب از وی تحقق یابد، بنابر این، چگونه ممکن است [ابراهیم] فرمان به ذبح وی یابد؟
در این که قربانی مورد نظر، اسماعیل بوده، در روایت مجاهد و روایت عکرمه از ابنعباس، از خود مجاهد و به نقل از سعید بن مسیّب و از سوی سعید بن جبیر از ابیالخلد و از عبد اللَّه بن سلام نقل شده است و متن روایت وی از این قرار است: ما در کتاب یهود (تورات) میخواندیم که قربانی یادشده اسماعیل بوده است. از محمد بن کعب قرظی، و از سعید بن جبیر و از حسن نیز همین خبر نقل شده است. در این مورد اشعاری متعلق به امیة بن ابیالصلت ثقفی ذکر شده است:
1- تهذیب الاسماء واللغات، ج ق 1، ص 116
2- صافات: 81 و 111
3- صافات: 112، «ما ابراهیم را به اسحاق- پیامبری از شایستگان بشارت دادیم.»
ص: 25
و لإبراهیم الموفّی بالنذر احتساباً وحامل الأجزالِ
بِکْرُهُ لم یکن لیصبر عنه لو آه فی معشر إقبالِ
بینما یخلع السراویل عنه مکّه ربُّه بکبش حلالِ
فاکهی پس از آن مینویسد: ابناسحاق در مورد حدیث خود میگوید: از گفته امیّة بن ابیصلت در این اشعار که گفته «بِکْرُهُ» روشن میشود که ابراهیم فرمان یافت فرزند بزرگ خود را قربانی کند که اسماعیل بوده (زیرا بِکْر به فرزند بزرگ گفته میشود) و به نظر همه مردم عرب و اهل کتاب، از اسحاق هم بزرگتر بوده است.
از دیگر کسانی که اسماعیل را بهعنوان قربانی مورد نظر ابراهیم ذکر کردهاند، عماد الدین اسماعیل بن کثیر است. وی در شرححال اسماعیل مینویسد: و او طبق روایت صحیح همان قربانی است و کسی که میگوید اسحاق بوده، از تحریفکنندگان بنی اسرائیل نقل کرده است. (1) سخن سهیلی حکایت از آن دارد که او، اسحاق را قربانی میداند و به کسانی که جز این گفتهاند، چنین پاسخ داده است: در آیه: فَبَشَّرْناهُ بِغُلامٍ حَلِیمٍ منظور اسحاق است و مگر نه آن است که در آیه دیگری یعنی: فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ یَعْقُوبَ (2)
غیر از اسحاق سخن گفته است. و در آیه سوّمی هم آمده است: فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِی صَرَّةٍ فَصَکَّتْ وَجْهَها ... (3)
که مراد از «امْرَأَته» ساره است و اگر مژده در مورد اسحاق باشد، قربانی موردنظر نیز همان اسحاق است؛ زیرا در آیه میگوید: فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ (4)
؛ «هنگامی که پدر به سنّ کار وتلاش رسید.» و در شام کسی جز اسحاق با ابراهیم نبود.
واین در حالی است که اسماعیل را به همراه مادرش در مکّه جا گذاشته بود.
1- البدایة والنهایة، ج 1، ص 159
2- هود: 71 و 102
3- الذاریات: 29، در این هنگام همسرش جلو آمد درحالیکه از خوشحالی و تعجب فریاد میکشید، بهصورت خود زد و گفت: آیا پسری خواهم آورد درحالیکه من پیرزنی نازا هستم.
4- هود: 71 و 102
ص: 26
ابن مسعود نیز همیننظر را دارد و ابنجبیر از ابنعباس همین را نقل کرده است.
همچنین از ابنعباس روایتی از قول پیامبر صلّی اللَّه علیه [وآله] وسلم نقل شده که البته اسناد آن ضعیف است. کعب الأحبار و محمد بن جریر الطبری- مفسّر بزرگ- نیز بر همین نظرند. از مالک بن انس نیز روایت شده که گروهی معتقدند قربانی موردنظر، اسماعیل بوده است. این گفته از قول فرزدق شاعر به نقل از ابوهریره، از پیامبر صلّی اللَّه علیه [وآله] وسلم نقل شده است. از طریق معاویه نیز روایت شده که گفت: شنیدم که مردی به پیامبر صلّی اللَّه علیه [وآله] وسلم میگفت: «ای فرزند دو قربانی! ...» و پیامبر صلّی اللَّه علیه [وآله] وسلم تبسّم کرد. اگر اسناد این حدیث صحیح هم باشد، نمیتوان بر آن استدلال کرد؛ زیرا عرب به عمو هم پدر میگوید. خداوند متعال میفرماید:
إِلهَکَ وَ إِلهَ آبائِکَ إِبْراهِیمَ وَ إِسْماعِیلَ وَ إِسْحاقَ. (1)
؛ «خدای تو و خدای پدرانت، ابراهیم واسماعیل و اسحاق.» و نیز میفرماید: وَ رَفَعَ أَبَوَیْهِ عَلَی الْعَرْشِ. (2)
«ابَوَیْه» عبارت از پدر وداییاش بودند. و از دیگر دلایل نیز آن است که خداوند متعال زمانی که جریان قربانی را بیان کرد، گفت: وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ ... که پاسخ به این استدلالها دو وجه دارد:
یکی این که مژده دوم، پیامبری اسحاق و مژده نخست ولادت اوست؛ چرا که میگوید: وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِیّاً و مبعوث شدن به پیامبری در سالمندی صورت نمیگیرد. وجه دوم، آن است که آیه وَ بَشَّرْناهُ بِإِسْحاقَ نَبِیّاً تفسیر و توضیحی در پی مژدهدهی و ذکر سربریدن از سوی او [ابراهیم] است؛ این مژده بنا به روایت عایشه، مربوط به اسحاق است و مانند آیه حافِظُوا عَلَی الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطی (3)
است که مراد از آن نماز (صلاة وُسطی) نماز عصر میباشد و منظور مواظبت از اوقات همه نمازها و همچنین نماز عصر است.
و از دیگر استدلالها، استفاده از این آیه است: فَبَشَّرْناها بِإِسْحاقَ وَ مِنْ وَراءِ إِسْحاقَ
1- بقره: 133
2- یوسف: 100
3- بقره: 238
ص: 27
یَعْقُوبَ در قرائت کسی که یعقوب را منصوب میخواند، معنی آیه چنین است: «پس از اسحاق، مژده یعقوب را دادیم»
چگونه است که مژده (تولد) اسحاق داده میشود و میفرماید از او یعقوب زاده میشود، و سپس فرمان ذبح وی صادر میگردد؟ پاسخ آن است که این استدلال از نظر نحوی، باطل است؛ زیرا آخر کلمه یعقوب مجرور (مکسور) نیست که عطف بر اسحاق شده باشد و اگر چنین بود، باید میگفت: «وَمِنْ وَراءِ اسْحاق بِیَعْقوبَ»؛ زیرا نمیتوان میان واو عطف و کلمه معطوف، جار ومجرور قرار داد، عبارت «مَرَّ بِزّیْدٍ وَبَعْدُهُ عمروٍ» نادرست است، مگر آن که گفته شود: وَبَعْده بِعَمْروٍ. وقتی مجرور بودن باطل و نادرست باشد، ثابت میشود که «یعقوب»، منصوب به فعل مقدّر مضمری است که تقدیر آن «وَهَبْنا لَهُ» میباشد. بدین ترتیب ادّعای موردنظر آنها باطل است و آنچه گفتیم ثابت میگردد. (1) در داستان قربانی، دلیل روشنی بر برتری اسماعیل وجود دارد. خداوند متعال در چندین آیه، اسماعیل را مورد ستایش قرار داده است؛ مانند:
وَ إِسْماعِیلَ وَ إِدْرِیسَ وَ ذَا الْکِفْلِ کُلٌّ مِنَ الصَّابِرِینَ* وَ أَدْخَلْناهُمْ فِی رَحْمَتِنا إِنَّهُمْ مِنَ الصَّالِحِینَ (2)
«و اسماعیل و ادریس و ذو الکفل را (به یاد آور) که همه از صابران بودند و ما آنان را در رحمت خود وارد ساختیم؛ چراکه از صالحان بودند.»
وَ اذْکُرْ فِی الْکِتابِ إِسْماعِیلَ إِنَّهُ کانَ صادِقَ الْوَعْدِ وَ کانَ رَسُولًا نَبِیّاً* وَ کانَ یَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلاةِ وَ الزَّکاةِ وَ کانَ عِنْدَ رَبِّهِ مَرْضِیّاً (3)
«در این کتاب (آسمانی) از اسماعیل نیز یاد کن که او در وعدههایش صادق و
1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 17
2- انبیاء: 86- 85
3- مریم: 54
ص: 28
رسول و پیامبری بزرگ بود، و او همواره خانوادهاش را به نماز و زکات فرمان میداد و همواره مورد رضایت پروردگارش بود.»
وَ اذْکُرْ إِسْماعِیلَ وَ الْیَسَعَ وَ ذَا الْکِفْلِ وَ کُلٌّ مِنَ اْلأَخْیارِ. (1)
«به خاطر بیاور اسماعیل و یسع و ذوالکفل را که همه از نیکان بودند.»
و بسیاری دیگر از آیات و احادیثی که در فضیلت اسماعیل آمده است. بنابر گفته سهیلی، اسماعیل از پیامبران و فرستادگان الهی بهسوی جرهمیها و عمالیق بوده است. او میگوید: و اسماعیل، پیامبری فرستاده از سوی خداست که برای داییهای خود از جرهمیها و نیز به سوی عمالیق که در سرزمین حجاز میزیستند، فرستاده شد و برخی به او ایمان آوردند و برخی نیز کفر ورزیدند. (2) در این که سهیلی گفته است جرهمیها داییهای اسماعیل هستند، جای تأمّل است؛ زیرا مادرش هاجر، کنیز ساره همسر ابراهیم خلیل علیه السلام بوده است. چهبسا سهیلی میخواهد بگوید که دامادهای اسماعیل از جرهمیها هستند و سهو قلم باعث چنین اشتباهی شده است.
قطب حلبی نیز سخن سهیلی را به گونهای دیگر ذکر کرده است. او از قول سهیلی نقل کرده که اسماعیل به معنای مطیع خداوند است.
اسماعیل نخستین کسی است که اسبها برای وی رام شدند. فاکهی به سند خود از ابنعباس روایت کرده که پیامبر صلّی اللَّه علیه [وآله] وسلم فرمود: پدر شما اسماعیل نخستین کسی است که اسبان عربی برایش رام شدند. او آنها را آزاد کرد و عشق و محبت به آنها را در دلهای شما به ارث گذاشت. این حدیث را پیش از این هم در اخبار جرهم نقل کردیم.
همچنین اسماعیل نخستین کسی است که سوار بر اسب شد؛ زبیر بن بکار به سند
1- ص: 48
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 17
ص: 29
خود از ابنعباس روایت کرده که گفت: در آن زمان اسبها وحشی بودند و سواری نمیدادند، نخستین کسی که از آنها سواری گرفت اسماعیل بود و بههمیندلیل، عرب را خاندان اسماعیل بن ابراهیم، مینامند. همچنین اسماعیل نخستین کسی است که به زبان عربی سخن گفت و کلمات و الفاظ آنرا سامان بخشید و حرفی را سرهم نگاشت مانند «بسم اللَّه الرحمن الرحیم.»
فاکهی از [امام] محمد بن علی باقر]« [روایت کرده، که از ایشان درباره نخستین کسی که به عربی سخن گفت، پرسیدند. فرمود: «اسماعیل بن ابراهیم علیهما السلام وی در آن زمان پیامبر بود و سیزده سال داشت».
و گفتهاند خداوند زمانی اسماعیل را نطق عربی بخشید که چهارده سال داشت. این قول را سهیلی نقل کرده است. (1) گفتهاند نخستین پیامبرانی که به عربی سخن میگفتند عبارت بودند از: حضرت محمد صلّی اللَّه علیه [وآله] وسلم، اسماعیل بن ابراهیم علیهما السلام، شعیب بن صالح، هود (2) و بقیه پیامبران به زبان سریانی تکلّم میکردند، مگر حضرت موسی که زبان وی عبری بود، گفتنی است که زبان عبری نیز از زبانهای سریانی است که ابراهیم و سپس اسحاق و یعقوب بدان سخن میگفتند که فرزندانشان؛ یعنی بنی اسرائیل این زبان را به ارث بردند و حضرت موسی نیز تورات را به این زبان برایشان خواند.
این روایت نشان میدهد اسماعیل نخستین کسی نیست که به زبان عربی سخن گفته؛ زیرا حضرت هود نیز به این زبان سخن میگفت و او پیش از اسماعیل بوده است.
فاکهی با ذکر سند روایتی نقل کرده که طبق آن، جرهمیها و قطوریها نخستین کسانی هستند که به عربی سخن گفتند؛ وی از ابناسحاق و از طریق عثمان بن ساج و بکایی خبری درباره آمدن جرهمیها و قطوریها به مکه نقل کرده که در آن آمده است:
1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 135
2- سخن از پنج پیامبر بود ولی در اینجا چهار پیامبر نامبرده شده است و شاید شعیب و صالح صحیح باشدکه شعیب بن صالح نوشته شده است.
ص: 30
جرهمیها و قطوریها نخستین کسانی هستند که به زبان عربی سخن میگفتند.
در مورد نخستین کسی که به زبان عربی نوشت، نیز مطالبی ذکر شده است؛ سهیلی میگوید: در مورد نخستین کسی که به عربی سخن گفت و نخستین کسی که نوشتار عربی را وارد سرزمین حجاز کرد، اختلافنظر بسیار است: از جمله حرب بن امیه را گفتهاند که شعبی بر این قول است، همچنین از سفیان بن امیه و عبد بن قصیّ یاد کردهاند. اینان زبان عربی را در حیره آموختند و مردم حیره از مردم «الأنبار» یاد گرفتند.
سهیلی مطلبی را ذکر کرده که از آن چنین بر میآید که اسماعیل نخستین کسی است که خط به عربی نوشت؛ وی میگوید: در روایتی آمده است: نخستین کسی که به عربی نوشت، حضرت اسماعیل بود. ابوعمر میگوید: این روایت از روایتی که میگوید اسماعیل اولین کسی بوده که به عربی سخن گفته، صحیحتر است، این ابوعمر همان ابن عبدالبر است.
در وجه تسمیه اسماعیل به این نام نیز اختلافنظر است؛ مسعودی میگوید: گویند به این دلیل اسماعیل نامیده شد که خداوند متعال دعای هاجر را، زمانی که از نزد بانوی خود ساره، مادر اسحاق فرار کرد، شنید و بر او رحمت آورد و نیز گفتهاند که خداوند متعال دعای ابراهیم را شنید و اجابت کرد. «1(1) » در سنّ اسماعیل به هنگام وفات و همچنین در محل قبر وی نیز اختلاف است.
ابناسحاق میگوید: اسماعیل بههنگام وفات، یکصد و سی سال عمر داشت و در حِجْر، در کنار [قبر] مادرش هاجر به خاک سپرده شد. مسعودی میگوید: زمانی که اسماعیل وفات یافت یکصد و سیوهفت سن داشت و در مسجدالحرام، در مقابل حجرالأسود به خاک سپرده شد. (2) ابناثیر در «الکامل» (3) و شیخ عمادالدین اسماعیل بن کثیر در تاریخ خود (4) درباره عمر حضرت اسماعیل مطلبی چون گفته مسعودی آوردهاند.
1- مروج الذهب، ج 2، ص 48
2- مروج الذهب، ج 2، ص 48
3- الکامل فی التاریخ، ج 1، ص 125
4- البدایة والنهایه، ج 1، ص 193
ص: 31
در مورد محل قبر وی، سخن دیگری نیز مطرح شده و آن این که گویند که آرامگاه او در حطیم است. پیش از این بدان اشاره شد.
نام اسماعیل نیز به دو املاء آمده است: 1- اسماعیل (با لام) 2- اسماعین (با نون) و روایت شده که هاجر، فرزندش اسماعیل را با نام «شمویل» خوانده است دراینباره فاکهی در روایتی از حارثة بن مُضْر به نقل از حضرت علی علیه السلام آورده است که فرمود: از رسول خدا صلّی اللَّه علیه [وآله] وسلم شنیدم که هاجر، اسماعیل را چنین میخواند: ای شمویل، ای شمویل، سهبار، ونیز آن را میکشید.
اسماعیل پدر همه اعراب است. (1) ابنهشام میگوید: اعراب همگی از اسماعیل و قحطان هستند و برخی اعراب برآنند که قحطان، خود از فرزندان اسماعیل است و میگویند که اسماعیل پدر همه اعراب است.
از پیامبر صلّی اللَّه علیه [وآله] وسلم نیز روایت شده که اسماعیل پدر همه اعراب، جز چهار قبیله، است. این حدیث را فاکهی ذکر کرده و میگوید: عبداللَّهبن سلمه، از ابراهیم بن ابیمنذر، از عبدالعزیز بن عمران، از معاویة بن صالح، از ثور بن یزید و او از مکحول نقل کرده که گفت: رسول خدا صلّی اللَّه علیه [وآله] وسلم فرمود: اعراب از فرزندان اسماعیل هستند، به جز چهار قبیله این چهار قبیله عبارتند از: سلف، اوزاع، حَضْرَموت و ثقیف. این خبر مرسل است و جای تأمل هم دارد؛ زیرا قبیله ثقیف را از نسل اسماعیل نمیدانند، حال آن که از فرزندان اسماعیل میباشند؛ چون قبیله ثقیف بنا به قول صحیح، منسوب به مُضَر هستند و گفتهاند که به معد بن عدنان، که خود از فرزندان اسماعیل و نیز مُضَر است، منسوب میباشند.
فاکهی گفتگویی را که میان اسماعیل و برادرش اسحاق بن ابراهیم صورت گرفته ذکر میکند. او میگوید: عبداللَّه بن ابیسلمه، از هیثم بن عدی، از مجاهد، از شعبی و او از ابنعباس نقل کرده که گفت: اسماعیل نزد اسحاق آمد و طلب ارث پدری خود کرد.
1- منظور اعراب مُستعربه هستند و امّا اعراب عاربه که فرزندان یَعْرِب بن قحطان هستند، از فرزنداناسماعیل نمیباشند؛ زیرا قبیله جُرهُم که اسماعیل از ایشان زن گرفت، به یعرب به قحطان میرسند.
ص: 32
اسحاق به او گفت: مگر نمیدانی که تو و مادرت را ترکگفتیم و در ارثیه بهشمار نیاوردیم. اسماعیل با شنیدن اینسخن به کنار دیواری رفت و غمگین شد و به گریه افتاد، از سوی خداوند عزّ وجلّ به اسماعیل وحی آمد: تو را چه میشود؟ گفت: خود از آن آگاهتری. خداوند متعال فرمود: گریه نکن ای اسماعیل، من پادشاهی و نبوّت را در فرزندان تو، در آخرالزمان، قرار میدهم و خواری و کوچکی را تا روز قیامت در فرزندان او میگذارم.
از آنجا که قصد ما اختصار و فشردهنویسی است، به همین اندازه در بیان اخبار اسماعیل، بسنده میکنیم.
ص: 33
باب بیست و هفتم: خاندان اسماعیل علیه السلام
هاجر، مادر حضرت اسماعیل علیهما السلام
ابنهشام پس از ذکر محل قبر هاجر و فرزندش اسماعیل در حجر، کنار کعبه مینویسد: نام مادر اسماعیل را دوگونه تلفظ میکنند؛ هاجر و آجر؛ و بدین ترتیب «الف» را به «هاء» تبدیل میکند، همچنان که میگویند «هراق الماء»، به جای «اراق الماء». وی سپس میافزاید: هاجر از اهل مصر بوده است. عبداللَّه بن وهب از عبداللَّه بن لهیعه، از عمر، خدمتکار غُفْرَهْ، نقل کرده که رسولاللَّه صلّی اللَّه علیه [وآله] وسلم فرمود: خدا را، خدا را در نظر بگیرید درباره اهل ذمّه و سیاهپوستان و مجعّدان سرزمینهای سیاهپوست نشین که آنها با ما دارای خویشاوندی نسبی و سببی هستند. عمر خدمتکار غُفْرَهْ میگوید: نسب ایشان آن است که مادر اسماعیل پیامبر از میان ایشان است و خویشاوندی سببی آنها این است که اسماعیل از آنها زن اختیار کرد. ابنلهیعه میگوید: هاجر مادر اسماعیل و مادر عرب است که از روستایی قبل از شهر «فَرَما» در مصر (1) بوده است. (2)
1- فَرَما شهری است باستانی میان عریش وفسطاط و نزدیکتر به عریش، محل آن در نزدیکی شهر معروف پورسعید فعلی در مصر است.
2- سیره ابنهشام، ج 1، صص 17- 16
ص: 34
سهیلی میگوید: هاجر آنچنان که عتبی ذکر کرده است [کنیزی] متعلق به پادشاه اردن بهنام صادوق بوده و پادشاه پس از آن که شیفته زیبایی ساره شد، وی را از ابراهیم گرفت و آن کنیز را به ساره بخشید و بنا به حدیث مشهوری که در صحاح آمده، (پادشاه دست بهسوی ساره دراز کرد و در این حال) به ناگاه نقش بر زمین شد و به ساره گفت: به درگاه خداوند دعاکن که مرا رها کند! سپس پادشاه ساره را (نزد ابراهیم علیه السلام) فرستاد و هاجر را از وی گرفت، هاجر پیشتر دخت پادشاهی از پادشاهان قبطی مصر بوده که به کنیزی آن شاه درآمد. طبری از حدیث سیف بن عمر یا دیگری آورده است: زمانی که عمرو بن عاص مصر را به محاصره درآورد، به مردمانش گفت: پیامبر گرامی صلّی اللَّه علیه [وآله] وسلم وعده فتح مصر را به ما داده و در عین حال ما را سفارش به خوشبرخوردی با مردمانش کرده است؛ زیرا آنها را نسب و دامادی [نزد ما] است. گفتند: حق این نسبت تنها از سوی پیامبر، رعایت میشود؛ زیرا نسبت دوری است- و درست هم میگفتند- مادر شما هاجر همسر یکی از پادشاهان ما بود که مردم «عین الشمس» با ما به جنگ پرداختند و بر ما مسلط شدند و پادشاه ما را کشتند و هاجر را به اسارت گرفتند و از همانجا بود که به همسری پدرتان ابراهیم درآمد.
دنباله مطلب را سهیلی این گونه آورده است: هاجر نخستین زنی است که گوشهایش سوراخ شد و نخستین زنی است که ختنه گردید، چون ساره بر او خشم گرفت و سوگند خورد که سه عضو از اعضایش را قطع کند. ابراهیم علیه السلام به او دستور داد که سوگند خود را با سوراخ کردن دو گوش و ختنه وی عملی سازد و بدینترتیب کار ختنه زنان، سنت شد؛ ازجمله کسانی که این خبر را نقل کرده، ابوزید در «نوادر» است. (1) سهیلی پس از بیان مطالبی درباره فرزندان اسماعیل و مادرشان هاجر، مینویسد: او را «آجر» هم میگویند. او از کنیزکان ابراهیم بود که ساره دخترعموی او به وی بخشیده
1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 17- 16
ص: 35
بود. سهیلی همچنین پس از بیان بیرون آوردن آب زمزم از سوی جبرئیل برای اسماعیل، میگوید: علت سکونت هاجر و فرزندش اسماعیل در مکه و انتقالشان از شام به آنجا، این بود که میان ساره دخترعموی ابراهیم با هاجر مشاجره لفظی درگرفت. پس ابراهیم علیه السلام دستور یافت که هاجر را به مکه ببرد. از این رو، وی را سوار بر براق کرد و مشکی آب و ظرفی خرما همراه خود برداشت و او را به کنار بیت اللَّه الحرام در مکه آورد و در آنجا سکونت داد.
سهیلی پس از بیان وقایع پیشآمده در ایام جداییِ هاجر و ابراهیم و جستجوی آب از سوی وی، در پی تمام شدن آب و تشنگی فرزندش و طیکردن فاصله میان صفا و مروه، میگوید: هاجر درحالیکه اسماعیل بیست ساله بود، وفات یافت و در حِجْر، به خاک سپرده شد. قبر اسماعیل نیز در کنار مادرش قرار دارد. سهیلی میگوید: در مورد «فَرْماء» که ابولهیعه در خبرِ هاجر از آن یادکرد باید گفت: نظریه ابولهیعه آن است که «فَرَما» در مصر واقعاست و شهری است منسوب به بانی آن؛ یعنی فرما فرزند فیلفوس یا فرزند فلیس که به معنای دوستدار نهال است.
این که سهیلی میگوید: مادر آنان هاجر است، منظورش مادرِ فرزندانِ اسماعیل است؛ زیرا او مادر پدر آنها یعنی اسماعیل است. و درباره گفته ابوهریره که وی مادر بنی ماء السماء است، سهیلی دو احتمال داده است؛ او میگوید: ونیز این گفته ابوهریره که هاجر مادرِ بنی السماء است، ممکن است منظور او، قحطانیها باشد و احتمال دیگر آن است همان گونه که بسیاری از قبایل عرب به دایه و شیرده خود منسوب میشوند، آنها نیز به همسر مادرشان منسوب گشتهاند، همچنان که درباره قُضاعه خواهیم آورد.
ابن اثیر در کتاب کامل خود مطالبی درباره هاجر آورده و درباره اسماعیل گفته است: وقتی اسماعیل و اسحاق بزرگ شدند، با هم به خصومت پرداختند و به دنبال این خصومت، ساره بر هاجر خشم گرفت و آن دو (هاجر و اسماعیل) را طرد کرد ولی مجدداً
ص: 36
آنها را بازگرداند. پس از آن نسبت به وی حسادت ورزید و او را بیرون کرد و سوگند یاد کرد که بعضی از اندامش را قطع کند، ولی به بینی و گوشهایش کاری نداشت و تنها او را ختنه کرد. از آن زمان بود که ختنه زنان رایج شد.
گویند: اسماعیل در آن وقت، کودکی خردسال بود که ساره به دلیل حسادت، هاجر را اخراج کرد و روایت صحیح هم همین است. ساره به او گفت: با من در یک شهر، زندگی نکن. (1) «نووی» نیز در «التهذیب» در شرححال ابراهیم میگوید: در تاریخ ابنعساکر در شرح هاجر آمده است: «هاجر» و یا «آجر» (با الف ممدود) زنی قبطی و یا جُرهمی و مادر اسماعیل است که پیش از آن به سلطانی که در «عین الجرّ» (2) در نزدیکی «بعلبک» ساکن بود، تعلق داشت و او را به ساره بخشید. و ساره او را به ابراهیم داد. هاجر درحالیکه اسماعیل بیست ساله بود، در سنّ نود سالگی وفات یافت. اسماعیل او را در حجر به خاک سپرد. (3) این که نووی مینویسد: «گفته میشود هاجر، جرهمی است»؛ شاید از این جهت باشد که وی همراه جرهمیها ساکن مکه بوده، ولی از نظر نسبی، چنین انتسابی صحت ندارد؛ زیرا او قبطی است و این که او و سهیلی گفتهاند سنّ فرزندش اسماعیل به هنگام مرگ وی، بیست سال بوده، باید گفت که در برخی اخبار، خلاف این سخن مطرح است؛ زیرا در خبر ذبح ابراهیم نیز مطالبی هست که نشان میدهد در آن زمان او [یعنی هاجر] زنده بوده است.
در اخبار وارده، دراینباره آمده است که پدرش در مزدلفه و به هنگام حج، فرمان ذبح فرزند را یافت. حج او نیز پس از بنای بیت اللَّه الحرام بوده و در زمان بنای کعبه فرزندش اسماعیل، آن گونه که گفته شده، سی سال داشته است و اگر این خبر درست
1- الکامل فی التاریخ، ج 1، ص 103- 102
2- عین الجر، مکانی است معروف در میان بعلبک و دمشق و همان عنجر کنونی در بقاع لبنان است و ازییلاقهای مربوط به خلفای بنیامیه بهشمار میرفت.
3- تهذیب الأسماء واللغات، ج 1، ق 1، صص 102- 101
ص: 37
باشد، خبر آن دو [نووی و سهیلی در مورد سنّ اسماعیل به هنگام مرگ هاجر] باز هم جای تأمل دارد؛ زیرا ازرقی از ابناسحاق نقل کرده که وقتی ابراهیم فرمان بنای کعبه را یافت، سوار بر براق شد و خود را از «ارمینیا» به مکه رسانید و در آن زمان اسماعیل بیست سال داشت و مادرش پیش از آن وفات یافته بود. (1)«1» این سخن بدان معناست که وقتی مادرش وفات یافت او کمتر از بیست سال سن داشته است؛ زیرا هاجر قبل از آمدن ابراهیم وفات یافته بود و زمانی که ابراهیم آمد، اسماعیل بیست سال داشت.
سخن نووی از جهت دیگر هم جای تأمل دارد؛ چه این که او گفته است: وقتی هاجر وفات یافت، ابراهیم نود سال داشت و فرزندش [اسماعیل] بیست ساله بود، اگر اینسخن درست باشد، باید هاجر در هفتاد سالگی او را زاییده باشد که جای اندیشه و تأمل دارد. و اگر هم درست باشد، جزء کرامات اوست که البته از شأن و مقام بالایی هم برخوردار است و شکی در آن نیست.
در کتاب فاکهی نیز پس از بیان مطالبی درباره وی، آمده است: از یکی از راویان شنیدم که میگفت: به سه زن وحی شده است: مریم دختر عمران، مادر حضرت موسی و هاجر، مادر اسماعیل- صلوات اللَّه علیهم اجمعین- که البته سخن شگفتی است.
از جمله اخبار شگفت که در مورد وفات هاجر آمده است، مطلبی است که ابناثیر در الکامل نقل کرده. او درباره وفات ساره میگوید: گفته شده که هاجر، مدتی پس از ساره زندگی کرد، حال آن که صحیح آن است که هاجر پیش از ساره وفات یافت. (2) جنبه شگفت این خبر در آن است که اسماعیل، چهارده سال از اسحاق بزرگتر بود و ساره بنا به گفته اهل کتاب یکصد و بیستوهفت سال زندگی کرد!.
سعی میان صفا و مروه، به دلیل سعی و رفتوآمد هاجر میان آن دو کوه، برای یافتن آب برای رفع تشنگی فرزندش، آنگاه که تشنگیاش شدت یافت، برای انسانهای
1- اخبار مکه، ج 1، ص 64
2- الکامل فی التاریخ، ج 1، ص 123
ص: 38
مُحرم سنت شد. این خبر به نقل از ابنعباس در صحیح بخاری (1) آمده و ما نیز در باب پیشین بدان اشاره کردیم.
فرزندان اسماعیل
ابنهشام مینویسد: زیاد بن عبداللَّه البکّایی از محمد بن اسحاق نقل کرده که گفت:
اسماعیل فرزند ابراهیم دوازده پسر داشت، به نامهای نابت- که از همه بزرگتر بود- قیدر، اربل، منشی، مسمع، ماشی، دما، ادر، طیما، یطورا، ننشا، قیدما، و مادرشان رعلة دختر مضاض بن عمرو جُرهُمی بود. (2) ازرقی نیز مینویسد: جدّم از سعید بن سالم، از عثمان بن ساج و او از ابناسحاق برایم نقل کرد و گفت: همسر اسماعیل، دختر مضاض بن عمرو جرهمی بود که دوازده فرزند پسر برایش آورد (که نام بعضی از فرزندان وی عبارتند از:) نابت، قیدار، واصل، میاس و [آزر] (3)، طمیاء، قطور، قیس و قیدمان. گویند که اسماعیل یکصد و سی سال عمر کرد و خداوند از نسل نابت و قیدار- که از همه برادرها بزرگتر بودند- عرب را به وجود آورد. (4) مسعودی نیز از فرزندان اسماعیل یاد کرده و نام برخی را- مخالف با آنچه گفتیم- آورده است. وی مینویسد: فرزندان ذکور اسماعیل دوازده تن بودند که اولین ایشان نابت بود و پس از او عبارت بودند از: قیدر، اذیل، منشیّ، مسمع، دیماء، ردام، منشا، حِذام، میم، قطور و نافس که هرکدام از ایشان نسلی را به وجود آوردند. (5) فاکهی نیز نام فرزندان اسماعیل را بهگونهای متفاوت آورده و مینویسد:
عبداللَّه بن ابیسَلَمه، از یعقوب بن محمد بن محمد بن طلحه تیمی از عبد المجید و عبدالرحمن بن سهیل، از عبدالرحمان بن عمرو عجلان نقل کرده، میگوید: از [امام] علی
1- البخاری؛ ج 6، صص 288- 282 فی الأنبیاء.
2- سیره ابن هشام، ج 1، ص 15
3- از اخبار مکه، ج 1، ص 81 افزوده شد.
4- اخبار مکه، ج 1، ص 81
5- مروج الذهب، ج 2، ص 49، در این منبع نامهایی آمده که با آنچه در اینجا آمده، متفاوت است.
ص: 39
ابن ابیطالب]« [شنیدم که گفت: فرزندان ذکور اسماعیل دوازده تن هستند و مادرشان دختر حارث بن مضاض بن عمرو جُرهُمی است. بزرگترین فرزند اسماعیل نابت و پس از آن عبارتند از قیدر، ذیل، منشا، مسمع، دومها، ناس، ادد، صیبا، مصور، تیش و قیدم. و اسماعیل یکصد و سی سال عمر کرد و خداوند از نسل نابت و قیدار، عرب را به وجود آورد و در نواحی مختلف پراکنده ساخت.
از آنچه گفتیم، روشن شد که در مورد نام فرزندان اسماعیل، اختلاف است.
از جمله این که «منشا» بهجای «منشی» و «مسماع» بهجای «مسمع» و «دوما» بهجای «دما» و «تیمن» بهجای طیما و «فیعش» بهجای تیش آمده است. به نظر میرسد این اختلافها، از دخل و تصرف ناقلان بههنگام نقل از کتابهای مربوط سرچشمه گرفته است.
اما در مورد نامهایی که در کتب سیره وجود دارد، در برخی از نسخهها، شکل آنها درست ضبط شده و نامهایی را که آوردم، از روی نسخههایی مورد اعتماد سیره نقل شده است. سُهیلی به ضبط برخی از آنها پرداخته و معنای برخی را نیز روشن ساخته و جاهایی را که همنام آنهاست یادآور شده است. و در اینجا سخنانِ سهیلی را نقل میکنیم:
در مورد فرزندان اسماعیل آمده است: ظیما- که دار قطنی آن را با ظاء و میم قید کرده و گویا از ظیماء گرفته شده و ظما به معنای کسی است که دارای لبهای سبزهگون است- و دِمّا هم آمده و در آثار «بکری» دیدهام که «دومةالجندل» را به دوما فرزند اسماعیل شناختهاند و گویا او در آنجا اقامت گزیده بود و چهبسا دمّا تغییر یافته همین نام است و یادآور شده که «طور» را به نام قطور بن اسماعیل نامیدهاند که اگر این سخن درست باشد، ممکن است یاء آن حذف شده باشد. و اما آنچه مفسران درباره طور میگویند، این است که «طور» کوهی است که در آن گیاهی روییده باشد و اگر در کوهی، گیاه و درختی نروییده باشد آن را طور نمیگویند. و اما نام قیدر را به «صاحب شتر» معنی میکنند؛ چرا که او صاحب اشتران اسماعیل بوده است. (1)
1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 15
ص: 40
در مورد مادر آنها نیز اختلاف است؛ در سیره ابناسحاق آمده که مادر ایشان دختر مضاض بن عمرو جُرهمی بوده ولی نام وی را نیاورده است. و در اخبار مکه ازرقی به نقل از ابناسحاق، آمده، مادر ایشان «سیده» دختر مضاض بن عمرو جُرهُمی است که سهیلی آن را از دار قطنی نقل کرده است. در [اخبار مکه] ازرقی از جُرهم و قَطُور بن اسماعیل یاد شده و در آن نوشته است که اسماعیل، «رعله» دختر مضاض بن عمرو را خواستگاری نمود و با وی ازدواج کرد و از او صاحب ده پسر شد و رعلة مادر فرزندانش بوده است. (1)و البته میان این دو خبر که یکی او را سیده و دیگری رعلة نامیده است، منافاتی نیست؛ زیرا ممکن است که از آنها یکی نام و دیگری لقب باشد (2) و هریک تنها به یکی از آنها بسنده کرده است.
در اخبار مکه فاکهی، مادر فرزندان اسماعیل- طبق روایت پیشین- دختر حارث بن مضاض بن عمرو جرهمی است و این با روایتی که میگوید: «مادر ایشان دختر مضاض بن عمرو است»، منافات دارد. فاکهی یادآور شده که مادر فرزندان اسماعیل، از عمالقه است و حنبری از ابوجهم بن حذیفه درباره وارد شدنِ عمالقه بر مادر اسماعیل [هاجر] نقل میکند و اشاره میکند که اسماعیل درمیان فرزندان ایشان [یعنی عمالقه] نشو و نما کرد. او سپس با سند خود روایتی نقل کرد که از خلیفه عثمان بن عفان سؤال شد: اسماعیل چه هنگام به مکه آمد؟ در پاسخ مطالبی نزدیک به حدیث ابوجهم را نقل کرد و افزود:
اسماعیل با دختری از ایشان ازدواج کرد و او ده پسر برایش آورد. از این روایت فهمیده میشود که درباره مادر فرزندان اسماعیل، دو نظریه وجود دارد: این که مادر فرزندان اسماعیل از جرهمیها است یا عمالقه؟ اگر از جرهمیها است، آیا دختر مضاض بن عمرو است یا دختر حارث بن مضاض بن عمرو.
درباره مادر نابت بن اسماعیل، علاوه آنچه گفته شد، مطالبی خواهد آمد. نسب
1- اخبار مکه، ج 1، ص 86
2- پیش از این نام، «السید» را به «بانو» ترجمه کردیم.پیش از این نام، «السید» را به «بانو» ترجمه کردیم.
ص: 41
عدنان- بنا به گفته ابناسحاق و دیگر اهل اخبار- به نابت بن اسماعیل میرسد و گفته شده که نسب وی به قیدان بن اسماعیل میرسد. این گفته از سهیلی است؛ او میگوید: به طور مطمئن و قوی، از نسبشناسان عرب روایت شده که نسب عدنان، به قیدار بن اسماعیل میرسد و قیدار در زمان خود پادشاه بوده و کلمه «قیدر» به معنای پادشاه است.
«قطب حلبی» در «شرح سیره عبدالغنی»، درباره نسب نابت بن اسماعیل و نیز درباره مادر وی و مادر قیدر و کسانی که به آن دو منسوب هستند، نظریات متفاوتی دارد و ما اینک به بیان سخن وی میپردازیم. او گوید: ابننابت «با نون» اسمفاعل از نَبَتَ است. امیر ابونصر بن ماکولا در «باب نابت»، نابت بن اسماعیل بن ابراهیم را آورده است. (1) و این سخن آخری، مخالف با گفته جوانی در سلسله نسبت است؛ زیرا میگوید: عدنان بن أدد بن یسع بن همیسع بن سلامان بن نبت- که سلامان را بر نبت مقدم داشته است- و میافزاید:
مادر نبت، هاله دختر زید بن کهلان بن سبأ بن یشجب بن یعرب بن قحطان است و «حرمن» نام دارد و نابت بن حمل و مادرش عاصریه دختر مالک جرهمی را فرزند قیدار دانسته که مادرش هامه دختر حارث بن مضاض بن عمرو جُرهُمی است و گفته میشود نام وی، «سلما» ویا «خنفا» میباشد.
قطب پس از آن، به نقل از جوانی میگوید: بعضی از علما اهالی یمن را به اسماعیل علیه السلام منتسب میکنند و میگویند که آنها از فرزندان بیمن بن نَبَت بن اسماعیل هستند. سایر فرزندان اسماعیل در سرتاسر زمین پراکنده شدند. برخی از ایشان وارد قبایل عرب گردیدند و نسبشناسان برای برخی نیز در مورد زادههای قیدار، نسبی بر شمردهاند و خداوند متعال، فرزندان اسماعیل علیه السلام یعنی کسانی از فرزندان قیدار پدر عرب را که به زبان عربی سخن میگویند، در سراسر جهان پراکنده ساخت.
وهب در کتاب «التیجان» میگوید: ابنعباس برایم نقل کرد که روزی حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام، درحالیکه قیدار بن اسماعیل بن ابراهیم را بر دوش خود داشت، وارد شد، در این میان یعقوب و عیصو نیز به سوی وی آمدند، آنها را بر سینه گرفت و در این
1- الاکمال فی رفع الاریتاب، ج 1، ص 550
ص: 42
حالت پای راست قیدار به سر یعقوب و پای چپ وی به سر عیصو فرود آمد و ساره خشمگین گردید، ابراهیم علیه السلام به او گفت: عصبانی مشو، چرا که پاهای فرزندان کسی که بر دوش من است از طریق حضرت محمد صلّی اللَّه علیه [وآله] وسلم بر سر اینان خواهد بود.
این روایت ابنعباس دلالت بر آن دارد که تبار عدنان به قیدار میرسد، و نه به نابت بن اسماعیل و از آنچه «قطب» درباره مادر قیدار ذکر کرده، نام دختر حارث بن مضاض، که فاکهی بعنوان مادر فرزندان اسماعیل از وی یاد کرده- روشن میشود؛ زیرا فاکهی در میان فرزندان اسماعیل؛ از جمله همان قیدار را نام برد که قطب نام او و نام مادرش را آورده است. بنابراین، درباره مادر قیدار سه قول گفتهاند، هاله، سلمی و خنفا (واللَّه اعلم).
اسماعیل افزون بر دوازده فرزند پسر، یک دختر داشته که سهیلی از وی یاد کرده است. وی میگوید: ابناسحاق نام فرزندان ذکور اسماعیل را نوشته، ولی از دختر وی که «نسمه» نام داشته، یاد نکرده است. نسمه همسر عیصو بن اسحاق بوده و بنا به گفته طبری، (1) رومیان و فارسها از وی زاده شدهاند. او میافزاید: در نسب اینان تردید دارد که آیا او مادر ایشان هست یا خیر؟ آنها زادههای عیصو هستند که به وی عیصی هم میگفتند.
مطالبی درباره خاندان اسماعیل
ازرقی میگوید: جدّم از سعید بن سالم، از عثمان بن ساج و او از ابناسحاق نقل کرده که وی از فرزندان اسماعیل است و اندکی از اخبار ایشان و اخبار مربوط به جُرهُم و قَطُور و نبرد و نزاعهایی که میان ایشان وجود داشت، سخن گفت و افزود: پس از آن، خداوند خاندان اسماعیل علیه السلام را در مکه پراکنده ساخت. داییهای ایشان از جرهمیها نیز که در آن زمان حاکمان کعبه بودند، پس از نابت بن اسماعیل در مکه پراکنده شدند و هنگامی که سرزمین مکه بر آنها تنگ آمد، برای کسب روزی رهسپار سرزمینهای دیگر شدند و به
1- تاریخ الطبری، ج 1، ص 317
ص: 43
هرجا که قدم میگذاشتند، خداوند آنان را یاری میکرد و پشتیبانشان بود و جای پای آنها را محکم میکرد و بدینترتیب توانستند بر تمامی آن سرزمین چیره شوند و عمالیق و دیگر افرادی را که در آنجا مستقر بودند، بیرون کنند. در آن زمان، جرهمیها والیان کعبه بودند و خاندان اسماعیل نیز به دلیل خویشاوندی و برای احتراز از جنگ و درگیری، با آنها منازعهای نداشتند. (1) فاکهی میگوید: زبیر بن ابیبکار در حدیثی آورده است: در کتابی- که آن را از کتابهای عبد الحکم بن أبی غمر دانسته- آمده است: وقتی خداوند متعال فرزندان اسماعیل را پراکنده ساخت و نسل آنها رو به فزونی گذاشت و مکه برای ایشان تنگ گردید و در تنگنای زندگی قرار گرفتند، در سرتاسر زمین پراکنده شدند. آنها که تواناتر و نیرومندتر بودند، شتر و گاو و گوسفند میگرفتند و دامداری میکردند و در جستجوی چراگاه برمیآمدند. طولی نکشید که دام و احشام آنها بسیار شد و اموالشان فزونی گرفت و مردم بدین ترتیب به این کار رو آوردند. ولی از سویی بیم آن داشتند که در محدوده حرم، از آنان کار ناشایستی سربزند، میگفتند: ما بندگان خداییم و این خانه خدا و این سرزمین حرم اوست و هرکس در آنجا کار ناشایستی انجام دهد، از آنجا بیرون رانده میشود و به آن باز نمیگردد، ولی اگر کسی از ما چنین کند، از دخول به حرم و زیارت کعبه محروم نمیگردد. آنها همچنان بدین کار مشغول بودند و از مکه خارج میشدند و بدینترتیب از فرزندان اسماعیل در مکه کسی باقی نماند، جز اندک مردمان متدیّنی که خود را در جوار بیت اللَّه الحرام از کار ناشایست باز داشته بودند، و یا تنگدستانی که بر تنگی معیشت و سختی روزگار شکیبایی میکردند و یا کسانی که از بیم جان خویش به کعبه پناه آورده و در امان بودند. مردم در آن زمان کسانی را که در مکه اقامت داشتند «اهل اللَّه» خطاب میکردند و میگفتند: اینان عیال خداوند هستند که در جوار خانهاش اقامت گزیده و به حریمش پناه آوردهاند یا خود را از انجام کار زشت برای رضای خدا
1- اخبار مکه، ج 1، ص 116
ص: 44
بازداشته و یا بر سختی و تنگی معیشت در آنجا، برای رضای خدا شکیبایی به خرج دادهاند.
فاکهی میگوید: عبداللَّه بن عمران المخزومی، از سعید بن سالم از عثمان؛ یعنی ابن ساج، از محمد بن اسحاق و نیز عبد الملک بن محمد؛ از زیاد بن عبداللَّه بکایی، از علی بن اسحاق که در نقل خبر آنها اندکی تفاوت وجود دارد، نقل کرده که بنیاسماعیل و عمالقه از ساکنان مکه بودند، که این سرزمین برایشان تنگ گردید و از اینرو در اطراف پراکنده شدند و در همهجا پای نهادند و نسل اندر نسل، به دنبال کار و روزی خویش رفتند و دین دیگری جز آیین اسماعیل، برای خود برگزیدند و به پرستش بتها روی آوردند. چنین گمان میرود که پرستش بتها یا سنگها نخستین بار در خاندان اسماعیل صورت گرفته است؛ زیرا هرکس که بهدلیل جستجوی دیار تازه و فراخی محلّ زندگی، از مکه بیرون میشد و به سرزمینهای دیگر قدم میگذاشت، برای حفظ حرمت مکه و کعبه و احترام آن، سنگی از آن را با خود همراه میبرد و به هرجا که میرسید آن سنگ را در جایی میگذاشت و به گرد آن، همچون کعبه به طواف میپرداخت.
و این کار آن چنان عادت و طبیعت آنها شد که از هر سنگی خوششان میآمد آن را میپرستیدند. این کار را آنچنان پسندیدند که به تدریج نسلهای بعدی فراموش کردند که سنگ نخستین را از کجا و برای چه با خود آورده بودند و بدین گونه بود که دین دیگری، جز دین ابراهیم خلیل علیه السلام برگزیدند و به بت پرستی رو آوردند و به همان گمراهی که امتهای قبلی دچار شده بودند، گرفتار شدند. و به آنچه قوم نوح میپرستیدند و از ایشان به ارث مانده بود، گرایش پیدا کردند و از آن میان به برخی از آنچه در زمان ابراهیم و اسماعیل رایج بود، از جمله احترام و تکریم کعبه و طواف به گرد آن و حج و وقوف در عرفات و مزدلفه و ذبح قربانی و هلال حج و عمره، البته با دخل و تصرّفهایی که از جانب خود در آنها اعمال کردند، پایبند ماندند.
نخستین کسی که دین حضرت اسماعیل علیه السلام را تغییر داد و بتها را برافراشت و گوش شتران را شکافت و ماده شتری را پس از زاییدن ده بچه ماده، آزاد میکرد وشتر
ص: 45
نری را که باعث آبستن ماده میشد حمایت میکرد و ماده شتر نذری را آزاد میکرد، عمرو بن لحی بن قمعة بن خندف؛ جدّ خزاعه بود، گو این که خزاعهایها از فرزندان عمرو بن عامر بن غسان بودند.
زبیر بن بکار میگوید: در کتابی که گویند از کتابهای عبدالحکم بن ابیغمر است، دیدم: وقتی الیاس بن مضر به سن بلوغ رسید و تغییر در آداب و سنن پدران را از سوی خاندان اسماعیل مشاهده کرد، آنان را نکوهش نمود و اینجا بود که فضیلت و برتری او در میان آنان آشکار شد و او نیز به سمت آنان گرایش پیدا کرد و ایشان را وحدت بخشید و آن چنان به گرد وی جمع شدند که تا آن زمان پس از «ادر» در مورد کسی اتفاقنظر پیدا نکرده بودند. الیاس آنان را بهطور کامل به سنت آباء و اجدادی بازگرداند و او نخستین کسی است که برای کعبه شتر قربانی کرد، یا این که در زمان وی چنین امری مرسوم شد. و نیز نخستین کسی است که پس از ویرانی کعبه بر اثر توفان نوح علیه السلام حجرالأسود را در زاویه کعبه قرار داد؛ تا مردم از آن بهرهمند گردند.
برخی از مردم میگویند: پس از ابراهیم و اسماعیل، کسان زیادی به هلاکت رسیدند ولی عرب همچنان الیاس بن مضر را همانند انسانهای حکیم و خردمند مثل لقمان حکیم و مانند او ارج مینهادند و گفته میشود: کمتر پیامبری است که معلوم باشد از کجا یا از کدام امّت است! و خداوند متعال درباره وی فرموده است: وَ إِنَّ إِلْیاسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ. (1)
فاکهی، از عبد الملک بن محمد و او از زیاد بن عبداللَّه نقل کرده که ابناسحاق گفت:
گویند نخستین پیامبر از میان فرزندان اسماعیل «حرب» بود که میان سعدالعشیره و مَعَدّ قرار داشت و همچنین گفتهاند: آنها که از یمن بیرون شدند و به سرزمین نجد آمدند، دعوت ابراهیم برای فرزندان اسماعیل را در میان طایفه معد بن عدنان که به سعدالعشیره تعلّق گرفته بود، میشنیدند. در آن زمان خاندان کنانه در حرم مکه اقامت گزیده بودند که بر سر
1- الصافات: 123
ص: 46
آب به جنگ و نبرد پرداختند.
عامر بن ظرب عدوانی (1)
در جنگی که با سعد العشیر داشته، طی ابیات زیر، به خویشاوندی آنها و بزرگی مَعَدّ و احترامی که نزد آنها دارد و بستگی وی به عوف، اشاره میکند:
أبونا مالک والصلب زید مَعَدّ ابنه خیر البنینا
أتاهم من ذوی شمران (2) آت فظلّت حولها أمد السنینا
فیا عوف بن بیت بالعوف و هل عوف لتصبح موعدینا
فلا تعصوا مَعَدّاً إنّ فیها بلاد اللَّه والبیت الکمینا
سعدالعشیره که در این خبر از مِذْحَج است و از این جهت به وی «سعدالعشیره» گفتهاند که او سیصد فرزند و نوه و نتیجه داشته است. و وقتی از وی میپرسیدند که اینان کیستند، برای این که او را چشم نزنند میگفت: بستگان و عشیره من هستند. حازمی پس از ذکر این مطلب میگوید: مذحجی منسوب به مِذْحَج است و نامش مالک بن أدد بن یزید بن یشجب بن کریب بن یزید بن کهلان است و از این رو این نام را به خود گرفته است که در روی پشتهای سرخفام در یمن که به آن مِذْحج میگفتند، به دنیا آمد.
در میان بنیاسماعیل، ازجمله کسانی که دارای ارج و منزلت والایی بودند، مَعَدّ (3) بن عدنان بود. زبیر بن بکار، در روایتی که از وی به ما رسیده، میگوید: از ابراهیم بن منذر، از عبدالعزیز بن عمران نقل شده که گفت: ابوالقاسم بن نشیط، از حجاج بن ارطاة، از عطاء بن ابیرباح از ابنعباس برایم چنین نقل کرد: هنگامی که بُخْت نَصَّر به اهل حصور و عرمانا
1- از حکمای مشهور جاهل که از بزرگان قوم خود بهشمار میرفت. و جزو ریشسفیدان و خطیبان وخردمندان جاهلیت بود.
2- مکانی است در یمن.
3- او جدّ اعلای پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله و پدر تمامی اعراب بشمار میرود و گفتهاند که او به حجاز و مکّه اهمیتبسزایی میداد و امنیت در این سرزمین را برقرار ساخت و در برخی روایات در شمار پیامبران آمده است.
ص: 47
حمله کرد، خداوند عزّ وجلّ دو فرشته را مأمور ساخت تا مَعَدّ بن عدنان را برداشتند و او را در ارمینیّه فرود آوردند و زمانی که این واقعه پایان یافت خداوند او را به سرزمین تهامه بازگرداند. و میگوید وقتی تجاوزگری بخت نَصّر در بلاد مغرب، خاتمه یافت، او به سرزمین خود بازگشت.
در مکه و اطراف آن، داییهای معدّ بن عدنان، از جرهمیها حضور داشتند که والیان و کارگزاران مکه بودند و کسانی از ایشان هنوز هم در آنجا بودند. وی با آنان ادامه زندگی داد و آنها به او زن دادند و از او زن گرفتند و از لشکریان بخت نصر، گزندی که به دیگران رسید، به او و جرهمیها و کسانی که با ایشان بودند، نرسید.
نابت بن اسماعیل و ولایت بر بیت اللَّه الحرام
ازرقی نقل میکند که: «جدّم از سعید بن سالم، و او از عثمان بن ساج نقل کرده که گفت: ابناسحاق پس از بیان شرححال فرزندان اسماعیل چنین آورده است: نابت بن اسماعیل تا هنگامی که خداوند اراده کرده بود بر خانه کعبه ولایت یافت، تا آن که از دنیا رفت. پس از وی، مضاض بن عمرو جُرهُمی که «جدّ مادری» نابت بود، عهده دار این سمت گردید و نوه دختریاش، نابت و دیگر پسران اسماعیل را گرد آورد و همگی با جدّ مادری، یعنی مضاض بن عمرو و با داییهایشان؛ یعنی پسران مضاض که از جُرهُم بودند، مجموعه واحدی را تشکیل دادند.
ص: 48
باب بیست و هشتم: ولایت خاندان نزار بر کعبه
ولایت ایاد بن نزار بر کعبه
زبیر بن بکار، قاضی مکه میگوید: عمر بن ابوبکر موصلی از چند تن از دانایان و عالمان به علم انساب نقل کرده که گفتهاند: وقتی «نزار» به حال احتضار افتاد، فرزندش ایاد را نامزد تولیت کعبه کرد و به مضر شتر سرخ مویی داد که آن شتر «مُضَرالحمراء» نام گرفت و اسب خود را به ربیعه داد و آن هم «ربیعةالفرس» خوانده شد و به «انمار» کنیزکی بهنام «بجیله» بخشید که از کودکانش نگهداری میکرد و او را «بجیلةانمار» نامیدند و گفته میشود: به او بجیله و گوسفندانی بخشید که آنها را به چرا میبرد و به آنها «انمارالشاء» میگفتند. و گفتهاند: به ایاد بن نزار گوسفندی سیاه و سفید داد که آن را «ایاد البرقاء» نام نهادند و نیز گفته شده به ایاد عصا و جامهای داد و او را «ایادالعصا» میخواندند.
دراینباره یکی از مردان ایادی اینگونه سروده است:
نحن ورثنا عن إیاد کلَّه نحن ورثنا الْعصا والمُحلّة
تولیت کعبه بهوسیله فرزندان ایاد و خاندان مضر
فاکهی گوید: «در تولیت ایاد بن نزار بر بیت [اللَّه الحرام] و پردهداری ایشان»، حسن ابن حسین ازدی، از محمد بن حبیب و او از عیسی بن بکر کنانی نقل کرده که گفت: آنگاه
ص: 49
خاندان ایاد متولّی کعبه گردید و این مقام به مردی از ایشان واگذار شد که به او «وکیع بن سلمة بن زهیر بن ایاد» میگفتند. او در پایین مکه در جایی که امروزه بازار گندمفروشان است، بنایی برای خود ساخت و کنیزکی بنام «حَزْوَرَه» در آن قرار داد که به همین مناسبت آنجا «حزورة مکه» نام گرفت. برای آن بنا، پلههایی ساخت و از آن بالا میرفت و ادعا میکرد که با خداوند متعال به راز و نیاز میپردازد و از خیر و نیکی بسیار سخن میگفت و آوازهاش همهجا پیچیده بود و علمای عرب نیز دربارهاش بسیار سخن گفتهاند؛ ازجمله درباره وی گفتهاند که او یکی از صدّیقان بود و پیشگویی هم میکرد و سخنان نیکو میگفت و خوشسخن هم بود و میگفت: خدایتان میگوید کار نیک را پاداش میدهد و کار زشت را عقاب. و میگفت: تمام زمینیان، برده و بنده آسمانیها هستند. جُرهُمیها هلاک شدند و ایادیها از بین رفتند. عاقبتِ فساد همین است. وزمانی که بر بستر مرگ افتاد، همه ایادیها را گرد آورد و به آنها گفت: وصیت مرا گوش کنید، فقط دو جمله میگویم هرکه خواست پندگیرد و هرکه خواست ملال؛ «از خردمندان پیروی کنید» و «هرکس که به دنبال فریبکاری بود، از خود برانید»، هر گوسفندی را [سرانجام] از پاهایش آویزان میکنند [می کشند] و این جمله را نخستین بار هم او بر زبان آورد و ضربالمثل شد. پس از آن وکیع مُرد و بر قلّه کوهها، شیون و ناله عزاداران برخاست. بشر ابن حجر گفت:
ونحن إیاد عباد الإله ورهط مُناجیه فی سُلَّم
ونحن ولاة حجاب العتیق زمان النُّخاع علی جُرْهُم
زنی از سوگوارانش بر کوه ابوقبیس رفت و گفت:
ألا هلک الوکیع أخو إیادٍ سلامُ الْمُرسلینَ علی وکیع
مناجی اللَّه مات فلا خلود وکلّ شریف قومٍ فی وضیع
پس از خاندان ایاد، نوبت به خاندان مُضر رسید و نخستین کس از ایشان «عدوان» و
ص: 50
«فَهْم» بودند. و این که مردی از ایادیها و مردی از مضریها به قصد شکار بیرون رفتند خرگوشی را دیدند هردو به سویش نیزه انداختند نیزه مرد ایادی بر قلب مرد مضری اصابت کرد و او را کشت. خبر به مضریها رسید آنها نیز از فهم و عدوان یاری طلبیدند و انتقام کشته خود را خواستند. به آنها گفته شد که به خطا کشته شد. فهم و عدوان جز به قتل آن مرد رضایت ندادند، هر دو گروه پای کوهی در نزدیکی مکه بنام «مدور» درگیر شدند. مضریها بر ایادیها چیره گشتند. ایادیها گفتند: سهروز فرصت دهید تا از شما دور شویم و دیگر به زمین شما کاری نخواهیم داشت. مضریها سهروز فرصت دادند، آنها راه مشرق را پیش گرفتند. یک شبانهروز که رفتند، فهم و عدوان دنبالشان کردند و به ایشان رسیدند و گفتند: زنانی از مضر را که به ازدواج مردان شما درآمدهاند، به ما بازگردانید. گفتند: خویشاوندی ما را قطع نکنید از زنان بگذرید هر زنی که خود خواسته باشد، میتوانید او را باز پس گیرید و اگر زنی خوش داشت که با همسرش بیاید شما کاری به او نداشته باشید، گفتند: میپذیریم. نخستین زنی که خانواده خود را انتخاب کرد زنی از خزاعه بود.
زبیر بن بکار میگوید: وقتی وکیع ایادی به هلاکت رسید و خاندان ایاد، که در آن زمان تولیت بیت اللَّه الحرام را برعهده داشت، خوار گردید و با آنها وارد جنگ شدند و از مکه بیرونشان کردند و سه شبانهروز به آنها مهلت دادند که دور شوند، شب دوم، از حسادت این که چرا مضریها باید بر حجرالأسود ولایت داشته باشند، آن را با خود برداشتند بر شتری نهادند، ولی شتر زانو زد و حرکتی نکرد! شتر را عوض کردند، دومی و سومی و ... هیچ یک از جای خود تکان نخوردند. چون چنین دیدند، حجرالأسود را برداشته آن را در پای درختی زیر خاک پنهان کردند و همان شب از آنجا رفتند. دو روز بعد، مضریها پی به گمشدن حجرالأسود بردند و این امر برایشان گران آمد.
پیشتر اشارهشد که مضریها با ایادیها شرط کرده بودند که هر زنی از مضری را که
ص: 51
با خود بههمراه دارند بازگردانند. زنی از خزاعه بود که «قدامه» نامداشت و با یکی از مردان ایادی، ازدواج کرده بود. در آن زمان آنچنان که میگویند منتسب به خاندان عمرو بن لحی بن قمعة بن الیاس بن مضر بودند. زن مزبور متوجه کار ایادیها در به خاک سپردن حجر الأسود شده بود. در اینجا زبیر و کلبی روایت یکسانی دارند که به یکدیگر شبیه است؛ این زن وقتی پریشانی گمکردن حجرالأسود را در میان مضریها دید به قوم خود گفت: از آنها پیمان گیرید که پردهداری کعبه را به شما واگذار کنند تا من جای حجرالأسود را به آنها نشان دهم. این پیمان را گرفتند و خزاعهایها طبق این عهد و پیمان، تولیت کعبه را عهده دار شدند و این بود آغاز تولیت ایشان بر کعبه.
کلبی در حدیث خود گفته است: به ایشان گفتند اگر جای حجرالأسود را به شما نشان دهیم، ما را والی کعبه میگردانید؟ پاسخ دادند: آری. و همه مضریها گفتند: آری. آن زن نیز جای حجرالأسود را به ایشان نشان داد، آنها نیز آن را به جای خود بازگرداندند و خزاعهایها را ولایت بر کعبه دادند و این مقام همچنان در اختیار ایشان بود تا این که قصیّ، آن را به مضریها واگذار کرد.
فاکهی نیز پس از نقل خبر پیشگفته فرزندان نزار، میگوید: ازنظر تعداد و افتخار، خاندان نزار بن مَعَدّ بر طایفه ایادیها برتری داشتند و آنها تا زمانی که نسبت به مضریها و خاندان ربیعه ستم روا نداشته بودند، در آن موقعیت قرار داشتند، امّا پس از آن، خداوند ایشان را هلاک گردانید و اینان نخستین قوم پس از فرزند آدم علیه السلام بودند که هلاک میشدند. خداوند عزّ وجل بیماری نخاع را بر آنها مسلّط کرد و افتخار و فراوانی نفرات و ملک و پیامبری را در خاندان مضر قرارداد و آنها [ایادیها] قدم به سرزمین عراق گذاشتند.
مسعودی نیز مطلبی دارد به این معنا که تولیت کعبه پس از جرهمیها به فرزندان ایاد بن نزار رسید. وی پس از ذکر خبر مربوط به جرهمیها که ولایت کعبه در اختیار فرزندان ایاد بن نزار قرار گرفت، میگوید: پس از آن جنگهای بسیاری میان فرزندان مضر و ایاد
ص: 52
درگرفت که به زیان ایاد و به سود مضر پایان یافت و آنان از مکه به عراق رانده شدند. (1) یکی از مضریها، که به گفته فاکهی تولیت کعبه را یافت، اسد بن خزیمه بود؛ فاکهی میگوید: وقتی مُرد، کعبه در اختیار اسد به خزیمه قرار گرفت و او پردهدار کعبه گردید.
عبداللَّه بن ابوسلمه از ولید بن عطای مکی از ابوصفوان، از عبد الملک بن عبد العزیز از عکرمه از ابنعباس نقل کرده که گفت: اسد بن خزیمه ابتدا، خازن (پردهدار) کعبه بود و هارون بن محمد بن عبد الملک از موسی بن صالح بن شیخ بن عمیره و وی از پدرش نقل کرده که ابوجعفر منصور از او پرسیده است: ای شیخ قبر جدت کجاست؟ میگوید: در پاسخش گفتم در خرمان (باغی در مکه) است. گفت: نه [قبر او] اینجا روی کوه ابوقبیس است. او- اسد بن خزیمه- انسان بزرگی بود.
فاکهی در مطلبی با عنوان «شرححال کسانی از مضر بن نزار که در گذشته بر مکه ولایت داشتند» این نکته را آورده است: و من در آن مطلبی ندیدم که معلوم کند جز اسد ابن خزیمه وتعداد اندکی دیگر، کسی بر مکه ولایت داشته باشند. و حتی سخن او گویای چیزی جز عنوان آمده بر این مطلب است و ما عین آن را نقل میکنیم. او پس از عنوان پیشگفته میگوید: احمد بن حمید انصاری، از محمد بن زکریا، از عباس بن بکار از فضیل ابن محمد نقل کرده که گفت: محلم بن سوید اولین رییس بود و به نظر میرسد اوّلین کسی بود که ریاست خاندان مَعَدّ را در اختیار داشت. خاندان معدّ تا پیش از آن، نظریه و دیدگاههای او را میپذیرفت و گروهی کوچکننده و پیاده همراهیاش میکردند و او فرماندهی ایشان را برعهده داشت و فرزدق دراینباره چنین میسراید:
زید الفوارس وابن زید منهم وأبو قبیصة والرئیس الأوّل
منظور از «ابن زید» در اینجا حصین بن زید بن صباح ضبّی است، چون میگوید:
أوصی أبونا ضبّة الملقی سیف سلیمان الّذی یبقی
إنّ علی کان رئیس حقّاً أن یخضب القناة أو تندقّا
و افزوده است که: «ضبّه» ساکن مکه بوده که پس از سلیمان بن داود علیهما السلام بر حجاز و یمن ولایت یافت و شاعر دراینباره میگوید:
ضبّة ربّ الحجاز تُجْبی إلیه إتا واتُها
مِنْ کُلِّ ذی إبل ناقة ومن کلّ ذی غنم شاتُها
تولیت کعبه در اختیار خاندان ضبّه از مضریها بود و وقتی او مُرد، این مقام در اختیار سعد بن ضبّه و پس از مرگ وی بر دوش اسد بن خزیمه افتاد و او پردهدار کعبه گردید، با مرگ او، ولایتِ کعبه به تمیم رسید. پس از مرگ او فرزندش عمرو بن تمیم و پس از او اسید بن عمرو عهدهدار این مقام شدند و پس از مرگ این یک، خاندان مضر، بزرگِ خود را از دست داد، برای این مقام ابوخفاد اسدی مطرح شد. او عمر طولانی داشت و از کهنسالان بود. ابولبید جعفری دربارهاش میگوید:
أبوالخفاد إقبال الکبر فالدهر صرفان فسد مُضَر
فی الدهر إنّ یحیی لک من قیس غیلان وأحیا اخَر
کسی که به کارهای خیریه ابوخفاد میپرداخت حارث بن عمرو بن تمیم بود. او کسی بود که اگر بر مردمی وارد میشد بهقدری در آنجا میماند تا از غذاهای ایشان بخورد و در این مورد زیادهروی میکرد، چندان که شکمش بزرگ شده و جلو آمده بود و او را حارث الحنط و ابوالحنطات نامیدند. وقتی ابوخفاد مرد، امر کعبه به خاندان جمان بن سعد واگذار شد. پس از آن به اضبط بن قریع و بعد از وی به خاندان حنظلة بن دارم بن حنظله سپرده شد. و نیز قبةالحمراء در زمان ایشان بنا گردید و به «قبة مضر الحمراء» شهرت یافت و از این روست که مضر را حمرا مینامند و آنگاه که او مرد، این مقام به پسرش حاجب بن زراره منتقل گردید. حاجب و نباش دو پسر زراره و از اشراف خاندان تمیم و از بزرگان مکه بودند. عبداللَّه بن عمران محزومی از سفیان بن عُیَیْنه از ثور بن یزید نقل کرده که گفت:
1- مروج الذهب، ج 2، ص 51
ص: 53
ص: 54
در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله مردی با زنی ازدواج کرد. یکی از برادرانش وی را به خاطر این کار، سرزنش نمود. آن مرد به برتریهای زن اشاره کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: حتی اگر با دختر حاجب بن زراره هم ازدواج کرده باشی اشکالی ندارد و خداوند عزّ وجلّ اسلام را آورد و مردم را با یکدیگر برابر ساخت و از این جهت نباید مسلمانی مورد سرزنش قرار گیرد.
زبیر بن بکار از حماد بن نافع نقل کرد که از سلیم مکی شنیده است که میگفت: در جاهلیت گفته میشد: به خدا سوگند که تو از خاندان نباش عزیزتری و به خانههای اطراف مسجد [الحرام] اشاره میکرد و میگفت: اینجا محله آنها بود.
اینک دنباله حدیث فضیل را پی میگیریم. او میگوید: پس از آن (تولیت کعبه) به فرزندش عطارد بن حاجب رسید و وقتی او مرد عمیر بن عطارد از خاندان تمیم جای وی نشست و پس از مرگ او فرزندش سجید بن عُمیر عهدهدار این مقام گردید. او یکی از سخاوتمندان به شمار میرفت و صاحب عمارتها وبناهای بنیتمیم و همدان درکوفه بود و در زمان معاویه، والی آذربایجان شد. و یکبار هزار نفر از خاندان بکر بن وائل به صورت کاروانی بر وی گذشتند و او یکهزار رأس اسب به آنها بخشید.
آنگاه ولایت بر کعبه یعنی شرف و افتخار و ریاست در روز فرس یا قریتین- به ضرار بن عمرو رسید و پس از مرگ او به زیدالفوارس و پس از قتل وی به قبیصة بن ضرار منتقل گردید و پس از مرگ او منذر بن حسان بن ضرار عهدهدار این مقام شد. این منذر بن حسان همان کسی است که در روز قادسیه، مهران پادشاه را کشته بود. وقتی منذر وفات یافت این مقام به عیلان بن حرشة بن عمرو بن ضرار رسید و پس از مرگ او فرزندش مکحول بن عیلان متصدی ولایت کعبه شد. این که گفته شد «ولایت بر کعبه»؛ یعنی شرف و افتخار. بنابراین وقتی میگوید: پس از مرگ «ولایت» کعبه به فلانی رسید؛ یعنی صاحب افتخار و ریاست و شرف شد که با معنای مطرح شده در عنوان مطلب فوق، مخالفت دارد.
ص: 55
باب بیست و نهم: اجازهداران کوچ مردم از عرفه
غوث بن مر و فرزندان او
ابناسحاق گوید: غوث بن مر بن ادّ بن طابخة بن الیاس بن مضر، اجازه حج مردم در عرفه را برعهده داشت و پس از او پسرش این اجازه را یافت و به او و پسرش «صوفه» میگفتند. غوث بن مرّ از آن جهت چنین موقعیتی یافت که مادرش زنی از جرهمیها بود و بچهدار نمیشد، تا این که نذر کرد اگر صاحب پسر شود، او را به خدمت و بندگی کعبه بگمارد. پس از آن غوث به دنیا آمد و در دوران کودکی همراه با داییهای جرهمیِ خود، به خدمت کعبه میپرداخت و به همین جهت مقام و موقعیتی یافت و اجازه مردم را در عرفه به دست آورد و پس از وی پسرانش به ترتیب عهدهدار این مقام شدند تا این که منقرض گردیدند. مرّ بن ادّ در مورد برآورده شدن نذر مادرش (1) چنین سروده است:
إنّی جعلت رَبِّ مَنْ بُنیَّهْ رَبیطَةً بِمَکَّةَ العَلِیَّة
فَبارکَنَّ لی بِها الیَّهْ وَاجْعَلْهُ لی مِنْ صالِحِ البَریَّه
میگوید وقتی غوث بن مرّ مردم را از عرفه راهی میکرد چنین میسرود:
لا هُمَّ إنّی تابع بتسامح إن کان إثم فعلی قضاعة
ابناسحاق گوید: یحیی بن عبّاد بن عبداللَّه بن زبیر، از پدرش عباد نقل کرده که گفت: «صوفه» مردم را از عرفه حرکت میداد و آنان را زمانی که در منی پیش میرفتند، اجازه کوچ میداد و «یوم النفر» که میرسید، حجاج را برای رمی جمره میآورد و تا موقعی که «صوفه» اقدام به پرتاب سنگ (رمی جمره) نمیکرد کسی دست به این کار نمیزد. آنها که عجله داشتند و باید زودتر کار خود را انجام میدادند، نزد صوفه میآمدند و به وی میگفتند: زود رمی جمره کن تا ما نیز چنین کنیم و او در پاسخ میگفت: به خدا سوگند که این کار میسّر نمیشود، تا این که زوال خورشید فرا رسد. آنها او را با سنگ میزدند و خواستار شتاب در این کار بودند و همواره او را بدین امر فرا میخواندند. وقتی زوال آفتاب میرسید، برمیخاست و رمی جمره میکرد و در پی او مردم هم به رمی جمره میپرداختند.
ابناسحاق میافزاید: وقتی کار رمی جمره به پایان میرسید و قصد پراکنده شدن از منی داشتند، صوفه راه خود را در پیش میگرفت و مردم را به حال خود رها می کرد و پس از رفتن وی، مردم نیز میرفتند. آنها تا زمان انقراض، چنین کردند و پس از ایشان خاندان سعد بن زید مناة بن تمیم این مقام را به ارث بردند و از آنها به خاندان صفوان بن حارث بن شحنة بن عطارد رسید.
ابنهشام گوید: صفوان فرزند جناب بن شحنة بن عطارد بن عوف بن کعب بن سعد بن زید مناة بن تمیم است.
ابناسحاق بر این باور است که صفوان، همان است که فردی را به عنوان صاحب اجازه مردم در عرفه تعیین میکرد و پس از او فرزندانش چنین میکردند و آخرین نفر آنها کرب بن صفوان، همزمان با ظهور اسلام میزیست. ابنمَعْری السعدی میگوید:
لا تبرح الناس ما حجّوا معرفهم حتی یقال أجیزوا آل صفوانا
ابنهشام میگوید: این بیت شعر، در قصیدهای متعلق به أوس بن مَغراء آمده است و ذیالإصبع عدوانی که نامش حرثان بن عمرو است چنین میسراید:
1- در اصل چنین آمده است، ولی احتمال میرود که «برآورده شدن نذر همسرش» صحیح باشد؛ زیرا زن مرّ همان مادر غوث است و اوست که طبق روایت ابناسحاق، نذر کرد و نذرش را ادا نمود.
ص: 56
ص: 57
وعذیر الحیّ من عدوان کانوا حیّة الأرض
بغی بعضهم ظلماً فلم یرع علی بعض
ومنهم کانت السادات والموفون بالقرض
ومنهم من یُجیز النا س بالسُّنَّة والفرض
ومنهم من حکم یقضی فلا یَنْقضی ما یقضی
این ابیات در ضمن قصیدهای از وی آمده است. گفتنی است که افاضه و کوچ از مزدلفه در اختیار خاندان عدوان بوده و بنا به گفته زیاد بن عبداللَّه، به نقل از محمد بن اسحاق، از نسلی به نسل بعد رسیده است و آخرین آنان که همزمان با طلوع اسلام بوده، ابو سیاره عمیلة بن اعزل بوده که شاعر عرب دربارهاش میگوید:
نحن دفعنا عن أبیسیاره وعن موالیه بنیفزاره
حتی أجار سالما حماره مستقبل القبلة یدعو جاره
ابوسیاره مردم را همچنان که سوار بر الاغ بود، روان میساخت، لذا در شعر (مصرع سوم)، «سالماً حماره» آمده است.
زبیر بن بکار نیز، خبر اجازه کوچ مردم را از مزدلفه آورده و به مطالبی اشاره دارد که ابناسحاق آنها را ذکر نکرده است و لذا به بیان خبر او نیز میپردازیم. او پس از ذکر خبر مربوط به اجازه کوچ از عرفه، به نقل از ابوعبیده میگوید:
دومین کار، آوردن مردم به منی بود که خاندان زید بن عدوان بن عمرو بن قیس بن غیلان عهدهدار این کار بودند و آخرین ایشان ابوسیاره عمیلة بن اعزل بن خالد بن سعد حارث بود که وقتی میخواست صبح روز موعود به مردم اجازه رفتن دهد، میگفت:
مهلًا صاحب الأتون الجلْعد أاللهُمّ أکف أباسیارة الحسد
آن گاه مردم را به حرکت در میآورد. شاعری گفته است:
نحن دفعنا عن أبیسیاره وعن موالیه بنیفزاره
ص: 58
حتی أفاض محرماً حماره مستقبل القبلة یدعو جاره
و الاغ ابوسیاره چندان مشهور شده بود که در مثل میگفتند: سالمتر از الاغ ابوسیاره.
ابوالحسن الأثرم به نقل از ابوعبیده گفته است: گمان میکنم (الاغ او) چاق بوده است. محمد بن حسن میگوید: الاغ ابوسیاره مدت چهل سال زندگی کرد و دچار هیچ بیماری نشد و برای همین میگویند: سالمتر از الاغ ابوسیاره.
زبیر بن بکار، در نقلی که فاکهی از وی آورده، مطلب شگفتی درباره نسب ابوسیاره و نیز در انتقال اجازه مردم از صوفه به عدوان آورده است. او به نقل از زبیر بن ابوبکر میگوید: ابراهیم بن منذر، از عبدالعزیز بن عمران، از عقال بن شَبَّه نقل کرده که میگفت:
اجازه مردم برای عرفه همچنان در اختیار صوفه بود تا این که عدوان آن را از ایشان گرفتند و خود عهدهدار شدند و در اختیار آنان بود تا به قریش رسید. از این گذشته، مراسم حج تغییر کرده بود، قریش همراهان خود را از مزدلفه حرکت میدادند ولی ابوسیاره قیسیها را از عرفه به کوچ وا میداشتند. ابوسیاره از خاندان عبد بن معیص بن عامر بن لؤیّ بود و قیسیها در واقع داییهای او بودند. این خبر از آن جهت شگفت است که به نظر میرسد ابوسیاره از قریش است و این که اجازه کوچ از صوفه به عدوان منتقل شد، حال آن که میدانیم صوفه همچنان تا آمدن اسلام، اجازه حرکت مردم از عرفه را در اختیار داشتند و آخرین نفر از ایشان که اجازه داشت- بنا به گفته ابناسحاق و دیگران- کرب بن صفوان بوده است. و اما این که در این خبر آمده است که قریش مقام اجازهداری را از عدوان گرفتند، گویا به گرفتن این مقام از عدوان و صوفه به وسیله قُصَیّ اشاره دارد که پس از آن قصی نیز این مقام را رها کرد.
فاکهی از خبر ابوسیاره و نیز کوچ نمودن از عرفه و مزدلفه، مطالب دیگری جز آنچه گفته شد، آورده است. او میگوید: احمد بن سلیمان از زید بن مبارک، از ابوثور از ابنجُرَیج نقل کرده که گفت: خدمتکار ابنعباس میگوید: «حُمس» از عدوانیها بودند که در مزدلفه اقامت میکردند و از آنجا کوچ میکردند. ابوسیاره سوار بر الاغ خود، آنان
ص: 59
را روانه میکرد و میگفت: «اشْرِقْ ثبیر کَیما نُغیر»؛ «ای کوه ثبیر، بتاب تا ما کوچ کنیم.»
و نیز میگوید: حسن بن حسین ازدی از ابوعبداللَّه بن اعرابی از هشام بن کلبی، از پدرش، حدیثی چون احادیث قبلی نقل کرده و افزوده است: کرب بن صفوان بن شحنة بن عطارد جلوی راه را میگرفت و نمیگذاشت تا پیش از غروب آفتاب کسی از عرفات خارج شود و کرب بن صفوان اجازه کوچ مردم در عرفه را در اختیار داشت. آنها در آن جا توقف میکردند، حال آن که پیش از آن با این کار آشنایی نداشتند، آنها در آن جا اقامت میکردند و به پدران خویش و به کارهای خود افتخار میکردند و به دنبال منافع دنیایی خود بودند و به همین علت بود که خداوند عزّ وجلّ در این آیه میگوید: «اشْرِقْ ثبیر کَیما تُعیر»؛ پروردگارا! من رهرو راه قریش هستم، خداوندا! حق را بر ما روشن کن.
سپس میگفت: خداوندا! میان زنان ما سازش و صلح و میان دشمنانمان دشمنی برقرار کن و دارایی و ثروت ما را در میان گشادهدستان قرارده. آن گاه سوار بر اسب از مزدلفه به سوی منا سرازیر میشد.
در یکی از سالها طایفه حمیر درخواست اجازهداری از ابوسیاره کردند و به او گفتند: در این مورد، ما اولی هستیم، گفت: شما دروغ میگویید. به آیین و عادات و دین من، دروغ بستهاید. این کار را ما از روز نخست مقرّر داشتیم و همه اعراب به ما اقتدا کردند و پیرو ما شدند و این میراثی است که از پدرانمان به ما رسیده است. مقرراتی است که ما به آن مشروعیت و حرمت بخشیدهایم. ولی آنها سخنانش را نپذیرفتند و لگام اسب او را گرفتند. ابوسیاره گفت: ای خاندان قیس، به یاریام بشتابید. ولی در آن جا شمار زیادی از خاندان قیس حضور نداشت. گفت: ای خاندان مُضَر! بشتابید .. در این هنگام بنیاسد ابن خزیمه و بنیکنانه به سوی وی آمدند و او را نجات دادند و سوار بر الاغش کردند و اندکاندک پیرامون او جمع شدند و میخواندند:
نحن دفعنا عن أبیسیاره وعن موالیه بنیفزاره
حتّی أجاز سالماً حماره مستقبل الکعبة یدعو جاره
ذوالإصبع عدوانی میگوید: بعضی از عربها بنا به سنت اجتماعی، اجازهدار حج بودند. وقتی مردم به منا میرسند، مردی به نام صوفه که عهدهدار صدقات کعبه بود در منی در میان آنها برمیخاست و به جمع صدقات و هدایای کعبه میپرداخت. کسی که مردم را کوچ میداد ثور بن اصغر از سوی صوفه بود که وقتی مردم از ابطح میگذشتند، خاندان کنده و بکر بن وائل را گردهم میآورد و از آن جا به سوی کعبه کوچ میداد.
شاعر در این باره میگوید:
وکندة إذ ترعی عشیة حجّنا یجیز بها حجّاج بکر بن وائل
ذوالإصبع همچنین میگوید: اجازه کوچ حاجیان همچنان با ابوسیاره بود تا این که به قصی بن کلاب رسید. وی در ادامه میگوید: «وقتی مردم را تا ابطح رهنمون میشود، خاندان کنده با بکر بن وائل گرد هم میآیند و از آن جا با هم رهسپار میشوند»، این مطلب را جز در این جا ندیدهام. همچنین مطالبی چون «اشْرِقْ ثبیر کَیما تُعیر» و نیز داستان ابوسیاره با حِمْیَریها و چند مورد دیگر را نیز جز در این خبر در جایی ندیدهام و بعید نیست که به همین صورت اتفاق افتاده باشد. از طرفی، این سخن که: «در میان مردم اجازه کوچ دادن همچنان با ابوسیاره بود تا این که به قصیّ بن کلاب رسید» جای تأمل دارد؛ زیرا ابوسیاره در دوران اسلام این وظیفه را برعهده داشت. و بنا به گفته ابن اسحاق و دیگر مورّخان، او اجازهدار مردم در مزدلفه بود و فاصله ظهور اسلام تا زمان قصی بن کلاب، فاصلهای طولانی بوده است. (1) فاکهی نیز خبری نقل کرده که با این مطلب تعارض دارد. او میگوید: ابویقطان، در نقل قول حمزة بن حسن اصفهانی، این عبارت را آورده است:
«لاهُمّ إنّی تابع تباعه» (2)
1- تاریخنگاران در تعیین محدوده عصر قصیّ بن کلاب یادآور شدهاند که وی در سال 440 میلادی بر مکه و بیتاللَّه الحرام حکم میراند و آن را از دست خزاعهایها به در آورد و بدین ترتیب فاصله او تا ظهور اسلام، حدود یکصد و هفتاد سال است که بیتردید مدتی طولانی است.
2- الروض الأُنُف، ج 1، ص 146.
ص: 60
ص: 61
این که سهیلی گوینده این عبارت را ابوسیاره معرفی میکند، جای تأمل دارد؛ زیرا برخلاف گفته ابناسحاق است. به گفته ابناسحاق، گوینده آن، غوث بن مرّ است که بدان اشاره شد و شگفت است که سهیلی در مطلبی [در جای دیگر] گوینده مصرع فوق را غوث بن مرّ میداند. او درباره داستان غوث بن مرّ و کوچ دادن مردم از عرفه توسط وی، چنین نقل میکند. برخی از ناقلان اخبار گفتهاند که ولایت غوث بن مرّ از سوی شاهان کِنْدَه بود. و این که میگوید: «انْ کانَ اثْماً فَعَلی قُضاعة» (1)
اگر گناهی صورت گرفته باشد برعهده خاندان قضاعه است؛ بدان سبب است که از میان ایشان کسانی بودند که ماههای حرام را حلال میکردند، همچنان که در میان «خثعم» و «طیء» چنین کسانی بودند و گروه دیگری که «نَسَأة» (2)
نام داشتند، به جای ماههای حرام، ماههای دیگری چون صفر یا غیر آن را تحریم میکردند و مثلًا میگفتند: خونریزی را بر شما حرام گردانیدم، مگر آنهایی که حلال کردهاند. (3) از این نقل قول به نظر میرسد که سهیلی نیز گوینده «لاهُمّ إنّی تابع تباعه» (4)
را غوث بن مرّ میداند؛ زیرا گوینده بیت شعری که سهیلی در مورد نام بردن از قضاعه آورده است همان کسی است که «لاهُمّ إنّی تابع تباعه» را گفته است.
ولایت عرب برای اجازه دادن مردم جهت کوچ از منا، در اختیار شاهان کِنْدَه بود.
سهیلی میگوید: «موالیه» در مصرع «عَنْ موالیه بنیفزارة» به معنای «دوستان» اوست که پسرعموهایش بودند؛ زیرا او از خاندان عدوان بود و عدوان و فزاره هر دو از قیس عیلان میباشند و مصرع: «مستقبل القبلة یدعو جاره» به معنای دعا به درگاه خداوند عز وجل است که میگوید: «ألّلهُمَّ کُنْ لَنا جاراً نَحنُ نَخافُهُ»؛ «پروردگارا، ما را همسایهای باش که
1- مصرعی که در اولین صفحه این باب از قول غوث بن مرّ آمده است.
2- «نَسَأة» کسانی هستند که حرکت یا عدم حرمت یک ماه را به تأخیر میانداختند و در این مورد به تفصیلسخن خواهیم گفت.
3- الروض الأُنُف، ج 1، ص 143.
4- مصرع نخست از بیت قبلی بیان شد.
ص: 62
از او میترسیم.»
سهیلی همچنین درباره آن چه ابناسحاق در مورد خبر عدوان و صوفه ذکر کرده، مطالبی آورده است. وی درباره عدوان میگوید: اما ذوالاصبع که ابناسحاق نامی از او ذکر کرده، حرثان بن عمرو و یا به قولی حرثان بن حارث بن محرّث بن ربیعة بن هبیرة بن ثعلبة بن ظَرِب است و ظَرِب، پدر عامر بن ظَرِب است که زمانی پادشاه عرب بود.
ذوالاصبع سیصد سال عمر کرد در زمان خود حاکم بود و از این جهت ذوالاصبع نامیده شد که ماری انگشت او را نیش زد. جدّ آنها ظَرِب پسر عمرو بن عیاد بن یَشْکُر بن بکر بن عدوان است و نام عدوان، «تمیم» بود و مادرش جدیله دختر ادّ ابن طابخه بود که اهل طائف بودند و تعدادشان در آن جا زیاد شده و به هفتادهزار تن رسید، اما پس از آن نسبت به یکدیگر ستم کردند و به هلاکت رسیدند. ثقیف؛ از نوادگان دختری منبه داماد عامر بن ظَرِب بود و زینب دختر عامر را به همسری گرفت و او [یعنی زینب] مادر بیشتر ثقیفیها به شمار میرود و گفته شده که زینب، خواهر عامر است. سپس میگوید: از زمانی که عدوان به هلاکت رسیدند و ثقیفیها باقیماندههای ایشان را از طائف بیرون کردند، طائف تاکنون در اختیار ثقیف بوده است.
سهیلی درباره صوفان میگوید: زبیر بن بکّار به نقل از ابوعبیده آورده است: صوفه و صوفان به کسانی میگویند که اهل مکه نیستند و عهدهدار ولایت بیتاللَّه الحرام یا عهدهدار خدمتی در آن جا هستند و یا خدمتی در مناسک حج انجام میدهند. ابوعبیده میافزاید: آنها مانند صوف (پشم) هستند: کوتاه و بلند و سیاه و سرخ دارند و از یک قبیله نمیباشند. ابوعبداللَّه؛ یعنی زبیر یادآور شده که ابوالحسن اثرم به نقل از هشام بن محمد ابن سائب کلبی آورده است: از آن جهت غوث بن مرّ را صوفه نامیدهاند که فرزند پسری برای مادرش زنده نمیماند. پس او (مادرش) نذر کرد که اگر فرزندش زنده بماند، پشمی بر سرش بگذارد و او را با آن به کعبه دخیل کند و چنین هم کرد، از این رو وی را صوفه نامیدند و به او و فرزندانش «ربیط» گفتند.
ابراهیم بن نذر به نقل از عبدالعزیز بن عمران از عقال بن شبّه نقل کرده که مادر تمیم ابن مرّ که همیشه دختر به دنیا میآورد، گفت: نذر کردهام که اگر دارای پسر شوم، او را به
ص: 63
خدمت کعبه گمارم. پس از آن بود که غوث را به دنیا آورد که بزرگترین پسر مُرّ بود.
وقتی مادرش او را به کعبه بست، دچار گرمازدگی شد، وقتی مادر به سراغ او رفت، دید که بر زمین افتاده و از حال رفته است و گفت: پسرم، مثل یک مشت پشم (صوف) شده است! و بدینسان، از همان زمان صوفه نام گرفت. (1) و در قولی که فاکهی از زبیر بن بکار نقل کرده، وجه تسمیهای را که او درباره صوفه به نقل از ابوعبیده و ابراهیم بن المنذر ذکر کرده، آورده است.
ازرقی درباره صوفه خبر شگفتی دارد. او پس از ذکر خبر مفصلی در باب حج در زمان جاهلیت و انساء (جا بجا کردن ماههای حرام) به نقل از جدّش از سعید بن سالم، از عثمان بن ساج، از محمد بن اسحاق، از کلبی آورده است: در جاهلیت، اجازه کوچ از منا در اختیار صوفه بود و این صوفه مردی بود که اخزم بن عاص بن عمرو بن مازن بن اسد نام داشت. اخزم یکی از پسران خود را نذر کعبه و خدمت به آن کرد. در آن زمان حبشیة بن سلول بن کعب بن عمرو بن ربیعة بن حارثة بن عمرو بن عامر خزاعی که سردمداری مردم در عرفه را برعهده داشت، پردهدار کعبه و امیر مکه بود و امور مردم را در عرفه سامان میداد و میگفت: صوفه صاحب اختیار شما در حج است. صوفه نیز اجازه کوچ مردم را صادر میکرد. گفتهاند که همسر اخزم بن عاص بن عمرو بن مازن بن اسد (2) بچهدار نمیشد و نذر کرده بود که اگر صاحب فرزندی شود، او را به خدمت کعبه بگمارد. پس از آن، غوث را زایید و او طبق نذر مادرش، همراه با داییهای جُرهمی خود، به خدمت کعبه درآمد و به دلیل موقعیتی که در کعبه یافته بود، اجازه کوچ مردم از عرفه را به دست آورد. مادر او پس از ادای نذر خود و در پی خدمت غوث بن اخزم به کعبه، این ابیات را سرود:
انَّی جعلت من بُنَیَّة ربیطة بمکة العلیّة
1- الروض الأُنُف، ج 1، صص 4- 143.
2- در اخبار مکه «الاسد» آمده است.
ص: 64
فاقبل الَّلهُم لاتباعة انْ کانَ اثمٌ فعلی قُضاعة
بنابراین، غوث بن اخزم متولی اجازهداری عرفه شد و پس از او فرزندانش در زمان جرهمیها و خزاعه بدین منصب رسیدند تا سرانجام منقرض شدند. از آن پس، این مقام در زمان قریش و در دوره قُصَیّ، به خاندان عدوان بن عمرو بن قیس بن عیلان بن مُضَر رسید و از خاندان عدوان به فرزندان زید بن عدوان منتقل شد که به ترتیب، این مقام را به ارث میبردند تا دوره و عهد اسلام فرا رسید و ابوسیاره عدوانی، که همان عمیر اعزل بن خالد بن سعید بن الحارث بن زید بن عدوان باشد، متصدی این مقام شد. (1) آن چه در این خبر شگفت به نظر میرسد، چند مطلب است؛ از جمله این که بنا بر این نقل صوفه باید از قحطانیها باشد؛ زیرا «مازن» که در نسب اخزم به آن اشاره شد، همان ریشسفید طایفه غسان ازد است که با سین؛ یعنی اسد هم گفتهاند و نام اسد، همان «دار» است و بنا بر آن چه حازمی در کتاب خود «العجاله» برشمرده است؛ به او دار بن غوث بن نبت بن مالک بن ادَدْ بن زید بن کهلان بن سبأ بن یشجب بن یَعْرُب بن قحطان میگویند در سیره ابناسحاق، تهذیب ابن هشام نیز با همین نسب نام او را دیدهام. (2) با این تفاوت که نامی از ادَد بن مالک و زید بن کهلان در آن ندیدم.
بنا بر آن چه ابناسحاق و دیگران ذکر کردهاند، صوفه از خاندان مضر میباشد.
فاکهی در این باره حدیثی از عایشه با این سلسله اسناد نقل کرده است: عبداللَّه بن ابوسلمه از عبدالعزیز بن عمر فهری از عبدالرحمن بن عبدالعزیز از عبداللَّه بن ابوبکر بن عمرو بن حزم از عمره و او از عایشه نقل کرده که گفت: اجازه حج مردم در عرفه، در ولایت جرهمیها، به کسانی از پسران مُضَر بن نزار، از فرزندان اسماعیل تعلق داشت و از خاندان مضر این مقام برعهده غوث بن مرّ بن ادَد بن طابخة بن خندف بن مُضَر بن نزار و فرزندان وی، پس از او بود. و به غوث و فرزندانش «صوفه» میگفتند و آنها اجازهدار
1- اخبار مکه، ج 1، صص 7- 186.
2- تهذیب سیره ابن هشام، ص 18.
ص: 65
مردم بودند.
در ادامه فاکهی به نقل از حسن بن عثمان، از واقدی، از ربیعة بن عثمان میگوید: از زهری پرسیدم: آیا در زمان جاهلیت اجازه مردم در حج از عرفه یا جمع در جمره عقبه برعهده کسی از اهل یمن بوده است؟ پاسخ داد: خیر، چنین نبوده و حتی کودکان هم میدانند که این مقام در اختیار مضریها بوده است.
واقدی گوید: از عبداللَّه بن جعفر زهری پرسیدم: آیا شنیدهای که اجازهداری حج مردم در یکی از مشاعر، به عهده شخصی از کنانه باشد؟ پاسخ داد: خیر.
بنا بر این نقل، اجازهداری صوفه در میان مردم برای حج، در زمان ولایت خزاعه بر مکه آغاز شده، حال آن که بنا بر آن چه در یکی از دو روایت ازرقی (1) درباره صوفه بیان شده و نیز بنا بر آن چه ابناسحاق و دیگران نقل کردهاند، مشهور آن است که این امر در زمان جرهمیها آغاز شده است. همچنین از این خبر معلوم میشود گوینده شعر:
لا هُمّ إنّی تابع تَباعَه إن کانَ إثمٌ فعلی قُضاعة
مادر غوث است، حال آن که چنانکه پیشتر آمد، گوینده آن خود غوث میباشد.
دیگر این که از خبر پیش گفته چنین بر میآید که اجازهداری مردم در حج، و پس از انقراض صوفه، به خاندان عدوان رسید که جای تأمل دارد. از جمله دلایل نادرستی این مطلب، سخنی است که فاکهی از واقدی نقل کرده است. واقدی میگوید: از ربیعة بن عثمان تیمی و عبداللَّه بن جعفر، در باره آخرین مشرکانی که مردم را در عرفه و مزدلفه و منا اجازهداری میکردند، پرسیدم، پاسخ داد: آخرین ایشان کرب بود. و عبداللَّه بن جعفر میگوید: او (کرب) سال هشتم این مقام را برعهده داشت و أنسأ ابوثمامه در منا اجازهدار بود. کرب که در این جا به نام وی اشاره شده، بنا به گفته ابناسحاق در سیره خود، کرب ابن صفوان است و از خاندان صفوان بن حارث میباشد و گفته میشود ابنحُباب بن
1- اخبار مکه 1/ 186.
ص: 66
شحنة بن عطارد بن عوف بن کعب بن سعد بن زید مَناة بن تمیم، کسانی از خاندان غوث ابن مرّ هستند که به گفته ابناسحاق یکی پس از دیگری اجازهداری مردم از عرفه را برعهده داشتند.
سهیلی نیز در بیان علت این امر میگوید: به این دلیل که سعد، فرزند زید مناة بن تمیم بن مرّ بوده و نسبت به دیگران نزدیکی بیشتری به غوث بن مرّ داشته است. (1)
1- الروض الأُنُف، ج 1، ص 144.
ص: 67
باب سیام: در بیان جا بجایی ماههای حرام به دست اعراب و خاندان حمس، حلة و طلس
اشاره
ازرقی در روایتی که سند آن به خودش میرسد گفته است: جدّم از قول سعید بن سالم، از عثمان بن ساج، از محمد بن اسحاق از کلبی در روایتی که از ابوصالح خدمتکار امّهانی به نقل از ابنعباس ذکر کرده، مطالبی درباره حمس آورده است. ابناسحاق در ادامه میگوید: به گفته کلبی، نخستین فرد از خاندان مضر، که انساء کرد و ماهها را جا بجا نمود، مالک بن کنانه بود؛ بدین صورت که مالک بن کنانه، داماد معاویة بن ثور کِندی بود که در آن زمان در کِنده میزیست. پیش از آن، انساء در خاندان کِنده صورت میگرفت، زیرا ایشان پیشتر شاهان اعراب از خاندان ربیعه و مضر بودند و خاندان کنده، همنشینان شاهان بودند در نتیجه ثعلب بن مالک و پس از وی، حارث بن مالک بن کنانه یعنی قلمس و سپس سوید بن قلمس به کار انساء پرداختند و از آن پس، انساء در خاندان فقیم از خاندان ثعلبة قرار گرفت تا به اسلام رسید. آخرین نفر از ایشان که کار انساء انجام داد، ابوثمامه جُنادة بن عَوف بن أمیة بن عبداللَّه بن فقیم بود که در زمان خلافت عمر بن خطاب به کنار حجرالأسود آمد، وقتی ازدحام مردم را در آن جا دید گفت: ای مردم ما همسایگان حجرالأسود هستیم (و به سخن ما گوش کنید) و ماههای حرام را به تأخیر اندازید. عمر، او را با پرتاب سنگی مورد خطاب قرار داد و گفت: ای پست فرومایه، خداوند به وسیله دین اسلام، عزت و افتخار را از تو ستاند. همگی اینان در زمان جاهلیت
ص: 68
ماههای حرام را انساء میکردند. (1) سخن ابناسحاق در تهذیب سیره ابنهشام، حکایت از آن دارد که نخستین کسی که انساء انجام داد و ماههای حرام را جا بجا کرد، کسی جز مالک بن کنانه بوده است. و میگوید: اولین کسی که ماههای عرب را انساء کرد و ماههای حلال را حرام؛ و ماههای حرام را حلال نمود، قَلَمَّس همان حذیفة بن عبداللَّه بن فقیم بن عدیّ بن عامر بن ثعلبة بن حارث بن مالک بن کنانة بن خزیمه است که پس از او پسرش عباد بن حذیفه و بعد از او قلع بن عباد و سپس امیة بن قلع و پس از او عوف بن امیة و در پی او ابو ثمامه جنادة بن عوف بدینکار پرداخت و این یک آخرین ایشان بود که با پیدایش اسلام، همزمان گردید. (2) فاکهی نیز مطلبی نقل کرده که براساس آن، اولین کسی که انساء کرد، کسی جز مالک بن کنانه و قلمس است؛ زیرا پس از روایت خبری در این مورد به نقل از محمد بن السائب الکلبی آورده است: گویند نخستین کسی که به تقدیم و تأخیر ماهها پرداخت، عدیّ بن زید بن عامر بن ثعلبة بن حارث بن مالک بن کنانه بود و پس از وی حذیفة بن عبداللَّه فقیم و سپس عباد بن حذیفة و بعد از وی قلع بن عباد و آن گاه امیة [بن] قلع و سپس عوف بن امیه و پس از او جنادة بن عوف بود که گفته میشود اسلام را درک کرد و همین جناده بیشتر و طولانیتر از همه در این مقام ماند و گفته شده که مدت چهل سال عهدهدار این مقام بود، خداوند بهتر میداند که چنین بوده یا خیر و از کمی یا زیادی مدت نیز او آگاه است. بدین ترتیب سه قول و نظریه درباره نخستین کسی که انساء کرده، بیان گردید.
کیفیت «انساء» در جاهلیت
ازرقی به سند خود از ابناسحاق و او از کلبی، ضمن مطلب پیش گفته درباره
1- اخبار مکه، ج 1، صص 3- 182.
2- سیره ابنهشام، ج 1، ص 63.
ص: 69
نخستین کسی که انساء کرده، چنین نقل میکند: وقتی نمیخواستند ماه غیر حرامی را حرام کنند، روز اول ماه در محوطهای در مکه گرد میآمدند و فرد موردنظر میگفت: ای مردم، حرمتهای خود را حلال نکنید و شعائر خویش گرامی دارید که گفته من مورد پذیرش است و مورد سرزنش نیستم. در این صورت ماه محرم در آن سال حرام تلقی میشود. در زمان جاهلیت ماه محرم را «صفر الأول» و ماه صفر را صفر الآخر نامیدند و آن دو را صفران میگفتند. پس از آن دو، ماه ربیع و دو جمادی و رجب و شعبان و رمضان و شوال و ذوالقعده و ذوالحجه پی در پی میآمد. مسأله انساء نیز یک سال در میان صورت میگرفت و در سالهای موردنظر ماههای حرام را حلال و ماههای حلال را حرام میکردند و این کار از افکار شیطانی ریشه میگرفت و خوشایند آنان بود. در آن سالی که قرار بود انساء صورت گیرد، فرد مزبور در کنار کعبه به پا میایستاد و به مردمی که روز اولِ آن ماه و سال گرد میآمدند، میگفت: ای مردم، من ماه صفر الأول؛ یعنی محرم را انساء میکنم، بنا بر این آن محرم را از قلم میانداختند و نادیده میگرفتند و از ماه صفر شروع میکردند و به ماه صفر و ربیع [الأول]، صفران و به ربیع الاخر و جمادی الأول دو ربیع و به ماههای جمادی الآخر و رجب دو جمادی میگفتند و شعبان را رجب و رمضان را شعبان و شوال را رمضان و ذیقعده را شوال و ذیحجه را ذیقعده میخواندند و به صفرالأول یعنی ماه محرم که حرمتش در آن سال به تأخیر افتاده بود، ذیحجه میگفتند.
و در آن سال در محرم به حج میرفتند و از این سال آن ماهی که حرمتش به تأخیر میافتاد [و انساء میشد] از قلم میافتاد. پس از آن و در سال بعد در کنار کعبه به پا میایستاد و میگفت: ای مردم، [ماههای] حرام خود را حلال نکنید و شعائر خویش را گرامی بدارید، گفته من مورد پذیرش است و کسی سرزنشم نمیکند. پروردگارا! من خون حلال کنندگان؛ یعنی قبیله طی و خثعم را در ماههای حرام حلال کردهام و از این جهت خون اینان حلال شد که از میان عرب، اینان بودند که در ماههای حرام به مردم تجاوز میکردند و به غارت و حمله میپرداختند و از ایشان خونخواهی میکردند و در
ص: 70
ماههای حرام هیچ کس را نمیبخشیدند. (1) و اگر قاتل پدر یا برادر خود را مییافتند [انتقام میگرفتند] و در جهت بزرگداشت ماههای حرام هم که شده- جز خثعم و طی- به جای خون، پول یا مال نمیپذیرفتند. آنها در ماههای حرام به جنگ و غارت میپرداختند و ماه محرم؛ یعنی صفر الأول را حرام میدانستند و ماههای دیگر را به همان ترتیبی که در سال اول بر شمرده بودند، به شمار میآوردند و در نتیجه در هر ماه دو سال حج انجام میشد در سال بعد صفر الأول به عنوان ماه حلال به جای آن، صفر الآخر در نظر گرفته میشد و بدین ترتیب حج آنها در صفر صورت میگرفت و به همین گونه در هر کدام از ماهها، دوبار حج انجام میشد و پس از بیست و چهار سال حج به همان ماه محرمی که انساء از آن جا شروع شده بود میرسید. وقتی خداوند عزّ وجلّ آیین اسلام را تشریع کرد، در قرآن فرمود: إِنَّمَا النَّسِیءُ زِیادَةٌ فِی الْکُفْرِ (2)
سهیلی مینویسد: و اما به تأخیر افکندن ماههای حرام از سوی ایشان، دو گونه بود:
1- به همان صورتی که ابناسحاق یاد کرد که ماه محرم را به صفر منتقل میکردند، زیرا میخواستند به یورش و حمله دست بزنند و انتقام بگیرند.
2- به تأخیر انداختن حج از وقت خود، برای همگام شدن با سال شمسی. آنها در هر سال یازده روز یا کمی بیشتر [سال قمری را] عقب میانداختند تا هر سی و سه سال به جای اول باز گردد، از این رو آن حضرت میفرمود: زمان به همان گونه که خداوند آسمانها و زمین را آفرید، بازگشت و حجةالوداع در همان سالی بود که حج به زمان
1- در متن اخبار مکه ازرقی، پس از آن عبارتی آمده که مؤلف یا ناسخ آن را از قلم انداختهاند. «همچنان کهدیگر عرب انجام میدهند. سایر اعراب از قبیله حلّه و حمس در ماههای حرام بر کسی ستم و تجاوز روا نمیداشتند.»
2- آیه به طور کامل چنین است: إِنَّمَا النَّسِیءُ زِیادَةٌ فِی الْکُفْرِ یُضَلُّ بِهِ الَّذِینَ کَفَرُوا یُحِلُّونَهُ عاماً وَ یُحَرِّمُونَهُ عاماً لِیُواطِؤُا عِدَّةَ ما حَرَّمَ اللَّهُ فَیُحِلُّوا ما حَرَّمَ اللَّهُ زُیِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمالِهِمْ وَ اللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْکافِرِینَ «به تأخیر افکندن ماههای حرام، افزونی در کفر است و موجب گمراهی کافران. آنان یک سال آن ماه را حلال میشمردند و یک سال حرام تا با آن شمار که خدا حرام کرده است توافق یابند. پس آن چه را که خدا حرام کرده حلال میشمارند، کردار ناپسندشان در نظرشان آراسته گردیده و خدا کافران را هدایت نمیکند.» توبه: 37.
ص: 71
خود باز گشته بود و رسول خدا صلی الله علیه و آله هرگز جز آن حج که حجةالوداع خوانده شد، از مدینه حجّ نکرد، دلیل آن نیز بیرون شدن زمان حج به وسیله کفار و نیز طواف عریان آنها بوده است. تا این که خداوند مکه را به دست پیامبرش صلی الله علیه و آله فتح کرد.
حمس و حلّه
اخبار و شرح حال آنان را تنی چند از اهل اخبار و راویان؛ از جمله زبیر بن بکار نقل کرده است. او میگوید: ابراهیم بن منذر از عبدالعزیز بن عمران نقل کرده که گفت:
حمس از قریش هستند و کنانه و خزاعه از زادگان قریش و عرب میباشند. و نیز فرزندان ربیعة بن عامر از حمس هستند که شامل ربیعه و کلاب و عامر میباشند. آنها از مادری به نام مجد دختر تمیم بن غالب زاده شدهاند و همگی از حُمس میباشند و از این جهت حمس نام گرفتند که در کنار کعبه میزیستند که سخت و محکم [حمساء] است و رنگ آن سفید تیره میباشد. و میافزاید: اینان عادات ویژه خود را داشتند؛ از جمله چیزی را با پنیر مخلوط نمیکنند و کره را آب نمیکنند و مَشک نمیفروشند و جز در مزدلفه وقوف نمیکنند و نیز در کعبه لخت به طواف نمیپردازند و در چادرهای پشمی سکونت نمیگزینند و .... آنها ماههای حرام را ارج مینهند و به حقوق همدیگر احترام میگذارند و مانع از ستمگری میشوند و از ستمدیدگان حمایت میکنند.
محمد بن فضاله، از مبشّر بن حفص، از مجاهد برایم نقل کرده که گفت: حمس قریشیهستند و فرزندان عامر بن صعصعه و ثقیف و خزاعه و مدلج و عدوان و حارث بن عبد مناة و عضل از پیروان قریش میباشند و عربهای دیگر از طایفه حلّه هستند.
محمد بن حسن، از محمد بن طلحه، از موسی بن محمد و او از پدرش برایم نقل کرده، میگوید: حمس در پیمانی شرکت نداشتند ولی این امر [یعنی همپیمانی] آیینی بود که قریش در نظر گرفتند و در آن اتفاق نظر پیدا کردند.
قبیله حلّه در حج خود، تنها در لباسهای نو، یا لباس مردم مکه به طواف میپرداختند و خوش نداشتند که طواف را با لباسهایی که معصیت در آنها انجام گرفته
ص: 72
به جا آورند، و اگر لباس نو نداشتند، به صورت عریان طواف میگزاردند و اگر از حلّهایها کسی با لباسهای خود طواف میکرد، پس از طواف لباسها را دور میانداخت، و دیگر کسی از آنها استفاده نمیکرد. میگوید: ولی حمسیها با لباسهای خود طواف میکردند و حلّهایها به عرفات میرفتند و آن جا را محل وقوف خود قرار میدادند و شب هنگام پایینتر از «انصاب» وقوف میکردند و در آخر شب همراه مردم به «عرج» میرفتند. برخی از حلّهای ها به وجوب طواف و سعی در صفا و مروه معتقد نبودند و برخی دیگر به وجوب قائل بودند؛ از جمله کسانی که به وجوب سعی صفا و مروه اعتقاد داشتند، خندفیها بودند ولی سایر حلّهای ها چنین اعتقادی نداشتند و هنگامی که آیین اسلام از سوی خداوند تشریع شد، حُمسیها دستور یافتند که همراه با حلّهایها در عرفه وقوف کنند و همراه با ایشان، از همان جایی که مردم در حج رهسپار میشوند، راهی شوند و به حلّهایها نیز دستور داده شد که به سعی میان صفا و مروه بپردازند، چنانکه فرمود: إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَیْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلا جُناحَ عَلَیْهِ أَنْ یَطَّوَّفَ بِهِما (1)
«صفا و مروه از شعائر خداست، پس کسانی که حج خانه را به جای میآورند یا عمره میگزارند، اگر میان دو کوه سعی کنند مرتکب گناهی نشدهاند.»
برخی میگفتند: مردم زمان جاهلیت میان این دوجا، به سعی نمیپرداختند و تنها برای بتهایی به نام اساف که بر صفا بود و نائله که بر مروه قرار داشت، طواف و سعی به جا میآوردند که خداوند متعال آنان را آگاه کرد که این دو مکان از شعائر الهی هستند.
درباره عرب حمس، افراد دیگری را- جز آنها که عبدالعزیز بن عمران و مجاهد (در دو روایت پیشین) ذکر کردهاند- برشمردهاند. ازرقی میگوید: جدم به نقل از سعید ابن سالم، از عثمان بن ساج، از محمد بن اسحاق، از کلبی، از ابوصالح خدمتکار امّهانی، از ابنعباس آورده است: عربها دو گروه بودند: «حله» و «حمس». حمسیها قریشی بودند و همه عربهای کنانه و خزاعه و اوس و خزرج و خثعم و بنیربیعة بن عامر بن
1- بقره: 158.
ص: 73
صعصعه و أزَدشَنُوئة و جزم (جرم) و زبید و بنوذکوان، از فرزندان سلیم و عمرو اللات و ثقیف و غطفان و غوث و عدوان و علاف و قضاعه را شامل میشدند. (1) بیشتر نامبردگان در این روایت، در دو روایتی که زبیر از عبدالعزیز بن عمران و نیز مجاهد درباره حمس نقل کردهاند، ذکر نشدهاند و آنها عبارتند از: اوس، خزرج، جشم، ازدشنُوئة جزم (جرم)، زبید و عمر و اللات که این نیز دانسته نشد. جشمیها که نامشان در این روایت ذکر شده، وابستگان به جشم بن معاویة بن بکر بن هوازن بن منصور بن عکرمة بن حفصة بن قیس عیلان هستند، یا منسوبین به جشم بن سعد بن زید مناة بن تمیم بن مرّ هستند که درید بن صمّه شاعر، از میان ایشان برخاسته است و اینان از وابستگان به خزرج انصار نیستند؛ زیرا جشم بن خزرج در شمار همین خزرجیهایی هستند که در این خبر از آنان یاد شد. و چنان نیست که هرکس در خبر نقل شده از سوی عبدالعزیز بن عمران و مجاهد درباره حُمس از او یاد نشده است، در شمار قریشیها یا از خانواده قریش منظور شود؛ زیرا این همه قبایل نمیتوانند از نسل قریش باشند.
در خبری که ازرقی درباره حمس آورده، چنین آمده است که وجه تسمیه آنها، از شدت و سختگیری دینی ایشان ناشی شده است؛ زیرا میگوید: حمس از این جهت حمس نامیده شدهاند که در دین سختگیری زیاد به خرج میدادند و احمس به معنای کسی است که در دین سختگیری میکند و این با آن چه عبدالعزیز بن عمران در وجه تسمیه ایشان به نام حمس آورده، مغایرت دارد، زیرا وی در خبر پیش گفته، به نقل از زبیر میگوید: آنان از این جهت حمس نام گرفتند که در کنار کعبه که «حمساء»؛ یعنی سخت و محکم است و سنگ آن سفید تیره میباشد، میزیستند.
ازرقی نیز در خبر ابنجریج، در این باره مطلبی آورده که با خبر پیش گفته در وجه تسمیه حمس، مطابقت دارد. وی آورده است: احمسی به معنای کسی است که در دین سختگیری میکند. ازرقی این خبر را در مطلبی با عنوان «گشودن در کعبه و گشایندگان
1- اخبار مکه، ج، ص 179.
ص: 74
آن» آورده و پیش از آن نیز مطلبی با عنوان «حمس (1) و وجه تسمیه آنها» آمده است.
درباره وجه تسمیه حمس مطالب دیگری نیز آمده است، از جمله این که حمس از حماسه و شجاعت آمده و آنان به دلیل شجاعتشان، چنین نامی به خود گرفتهاند. این خبر را محبّ طبری در «القری» همراه با دو گفته قبلی در وجه تسمیه آنها در باب هجدهم کتاب «القری لقاصد امّالقری» آورده است.
در خبری که راجع به حمس آمده، مطالب دیگری افزون بر آن چه ابنزبیر در این باره نقل کرده نیز آمده است.
طَلْسیها
طلسیها، طایفهای از عرب هستند که به روش ویژه خود پیرامون کعبه طواف میکردند. سهیلی پس از بیان مطالبی درباره «حمس» و «حلّه»، از طلسیها یاد کرده و آورده است: او؛ یعنی ابناسحاق طلسیها را جزو عرب نشمرده است، حال آن که ایشان گروه سوّمی در کنار حلّه و حمس هستند که از دورترین نقطه یمن با لباسهای آلوده و غبار گرفته میآمدند و با همان لباسهای خاکآلود به طواف کعبه میپرداختند و لذا بدین نام خوانده شدند. این مطلب را محمد بن حبیب ذکر کرده است. (2) و طلس، لقب گروهی از بزرگان گذشته است که محاسنی در صورت نداشتند. از جمله ایشان عبداللَّه بن زبیر اسدی و شُرَیح بن حارث قاضی است که شصت سال یا بیشتر، قاضی کوفه بوده است.
1- اخبار مکه، ج 1، ص 175.
2- الروض الأنف، ج 1، ص 231.
ص: 75
باب سی و یکم: ولایت خزاعه بر مکّه
نسب خزاعه
در مورد نسب خزاعهای ها اختلاف وجود دارد. گفته شده که آنان «عدنانی» و از فرزندان قمعة بن الیاس بن مُضَر بن نزار بن مَعَدّ بن عدنان هستند. نام قمعه، عمیر است و ابن حزم در «الجمهرة» این قول را ترجیح داده و با احادیث قابل استناد، بدان استدلال کرده است که در ادامه به آنها اشاره خواهد شد. بنابر نقل دیگری، آنها از فرزندان صلت بن نضر بن کنانه هستند و این قول را ابنقتیبة در قولی که قطب حلبی از وی نقل نموده، بیان کرده است. متن سخن قطب حلبی چنین است: ابنقتیبه گوید: و اما نضر بن مالک، پدر مالک و صلت است و صلت رهسپار یمن شد و گروهی برآنند که او پدر خزاعهایها است و نسب و قریش هم به مالک بن نضر باز میگردد. و او پدر همه آنها است. (1) بنا بر این گفته، همه خزاعهایها از فرزندان صلت نیستند و تنها گروهی از ایشان چنین هستند؛ زیرا ابناسحاق در «السیره» مینویسد: کسانی که به صلت بن نضر بن خزاعه منسوب هستند، از فرزندان ملیح بن عمرو از جماعت کثیر عزّه میباشند.
ابناسحاق در این باره شعری نیز سروده است. همچنین گویند که آنها (خزاعهایها) از قحطان هستند.
1- ابنقتیبة، «المعارف»، ص 65 و 67.
ص: 76
قول نخست، به نسبشناسان مُضَر نسبت داده شده است؛ زیرا ابناسحاق در سیره مینویسد: و اما در مورد قمعه، نسبشناسان مُضَری بر این گمانند که او از فرزندان عمرو بن لُحَیّ بن قمعة بن الیاس است.
ابنعبدالبرّ از ابناسحاق چنین نقل کرده است: خزاعة بن ربیعة بن حارثة بن عمرو بن عامر بن حارثة بن امری القیس بن ثعلبة بن مازن بن اسد بن الغوث و «خندف» مادر ماست و از این جهت خزاعه نام گرفتند که به هنگام عزیمت از یمن و رهسپار شدن به شام، از فرزندان عمرو بن عامر، جدا شدند [از ریشه خزع به معنای جدا شدن، بریده شدن] و به مرّ الظهران (1) رسیدند و در همانجا اقامت گزیدند.
از جمله کسانی که خزاعهایها را قحطانی میداند، ابوعبیدة معمر بن مثنی است. در قولی که زبیر بن بکار نقل کرده، چنین آمده است: زمانیکه جرهمیها از سرکشی و ستمکاری باز نایستادند و فرزندان عمرو بن عامر از یمن پراکنده شدند، فرزندان حارثة بن عمرو بن عامر از آنان جدا شدند و در «تهامة» (2)
ساکن گردیدند و به همراهان کعب و فتح و سعد و عوف و عدیّ فرزندان عمرو بن ربیعة بن حارثة بن عمرو بن عامر، و نیز همراهان اسلم و ملکان دو فرزند قصیّ بن حارثة بن عمرو بن عامر را خزاعه نام نهادند.
ابنکلبی گوید: عمرو بن لحیّ پدر تمام خزاعهایهاست و آنان از نسل او هستند که در اطراف پراکنده شدند. او یادآور شده که لُحیّ همان ربیعة بن حارثة بن عمرو بن عامر بن حارثة بن امرئ القیس بن ثعلبة بن مازن بن ازد بن غوث بن نبت بن مالک بن زید بن کهلان بن سبأ بن یشجب بن یعرب بن قحطان است. ابن کلبی میگوید: به گفته عمرو بن ربیعه یعنی عمرو بن لحی، کعب و ملح و عدی و عوف و سعد و هر کدام از فرزندان ربیعة بن حارثه که برای خود طایفهای هستند، خزاعه را تشکیل میدهند و از این رو به آنان خزاعه میگویند که از فرزندان عمرو بن عامر عقب ماندند و از آنها جدا شدند و همچنین
1- مردم حجاز امروز این مکان را «وادی فاطمة» مینامند.
2- تهامه هر جای پست از زمین را گویند. این نام بر همه سرزمین حجاز واقع در فاصله حاشیه ساحلی دریاتا ادامه کوههای السراة، اطلاق میگردد و به کسر تاء است.
ص: 77
به فرزندان اقصی بن حارثه هم خزاعه میگویند، زیرا در زمانی که از یمن بیرون رفتند و در سرزمینهای مختلف پراکنده شدند، از فرزندان مازن بن ازد جدا گشتند. در میان خزاعهایها، طوایف بسیاری وجود دارد.
محمد بن عبدة بن سلیمان نسب شناس میگوید: خزاعهایها به چهار تیره تقسیم شدند؛ تیره نخست، زادگان ربیعة بن حارثة بن عمرو بن عامر هستند که خاندان جفنه به شمار میروند که به آنها جفینة هم میگویند و از تیره غسان در شام میباشند. تیره دوم، زادگان اسلم بن اقصی و تیره سوم، زادگان ملکان و تیره چهارم زادگان مالک بن قصی بن حارثه بن عمرو بن عامر میباشند. وی در ادامه میگوید: از این جهت به آنها خزاعه میگویند که از تیره اصلی «ازد» جدا شده و فاصله گرفتند و انخزاع به معنای طفره رفتن، شانه خالی کردن و عقب ماندن [از گروه دیگر] است. آنها در مرّ الظهران، در اطراف حرم [مکه] اقامت گزیدند و مدتی نیز پردهداری کعبه را برعهده داشتند و آن چه را که از ابوعبیده و ابنکلبی نقل کردیم، ابن عبدالبرّ در کتاب خود راجع به انساب درباره ایشان نقل کرده است.
چنان که گفتیم، ابوعبیده و ابنهشام بر این باورند که خزاعهایها بنا به قولی، از قحطان و از فرزندان حارثة بن عمرو بن عامر هستند. این گفته با مطلبی که سهیلی در «الروض الانف» (1)
ذکر کرده، تعارض دارد. سهیلی در چند جای کتاب خود به این مضمون اشاره کرده که خزاعهایها از فرزندان حارثة بن ثعلبة بن عامر هستند. وی میگوید: طایفه اسلم از برادر خزاعه یعنی فرزندان حارثة بن ثعلبة بن عمرو بن عامر، هستند.
سهیلی این سخن را برای استدلال به این که قحطان از عدنان میباشد، آورده است؛ مبنای این استدلال، سخن [پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله] است. آن حضرت این سخن را به گروهی از طایفه اسلم بن أقصی که در حال تیراندازی دیده بود، فرمود. سهیلی همچنین
1- الروض الانف، 1/ 19.
ص: 78
در خصوص حدیث عمرو بن لُحَیّ چنین گفته است: در نسب خزاعهایها و اسلمیها گفته شده که آنها [خزاعه و اسلم] دو فرزند حارثة بن ثعلبه هستند. (1) نظر سهیلی با گفته حافظ ابوالربیع سلیمان بن سالم کلاعی صاحب «الاکتفا» درباره خزاعهایها تطابق دارد، اما ابن حزم در «الجمهره» مطلبی مخالف با گفته سهیلی درباره ثعلبه نقل کرده و در بیان نام و تعداد فرزندان عمرو بن عامر میگوید: و «اوس» و «خزرج» از زادگان ثعلبة صیصاء (2) بن عمرو میباشند. از طرفی ابنحزم در شناخت انساب، خبرهتر از سهیلی است و در این گونه مسائل، حجت به شمار میرود، گو این که در سخن دیگر علمای نسبشناس آمده است که جدّ خزاعهایها- با فرض این که از قحطان میباشند- نه ثعلبة بن عمرو، بلکه حارثة بن عمرو میباشند.
سهیلی در احتمال درستی این قول که خزاعهایها از مضر هستند و این که آنها از قحطان میباشند، مطلبی آورده و میگوید: سخن پیامبر صلی الله علیه و آله که فرمود: «ای خاندان اسماعیل تیراندازی کنید، چرا که پدر شما تیرانداز بود.» در ظاهر با حدیث اکثم بن ابوالجون منافات دارد، ولی یکی از نسبشناسان یادآور شده که عمرو بن لحی کسی بود که حارثه مادرش را پس از آن که بیوه قمعه شده بود و لُحَی کودک بود، به زنی گرفت.
لحی همان ربیعه است که حارثه او را به فرزندی پذیرفت و به وی منسوب شد و بدین ترتیب این نسب به هر دو صورت، صحیح است؛ به حارثه از طریق فرزندخواندگی و به قمعه از طریق فرزندی. اسلم بن اقصی بن حارثه نیز چنین است. او برای خزاعه است و هرچه درباره خزاعه گفته شود درباره او نیز صدق میکند. در مورد اسلم بن اقصی بن حارثه گفته شده که او از خاندان ابوحارثة بن عامر یا از خاندان حارثه است. این دوگانگی از آن جا ناشی شده که بنا بر آن چه گفته شد کسی که با مادر لحی ازدواج کرد، حارثة بن عمرو بن عامر و نه حارثة بن ثعلبة بن عمرو است و ابنحزم نیز با این گفته که خزاعهایها از مضر میباشند موافق است و با استدلال نسبت خزاعهایها را روشن ساخته است و ما
1- الروض الانف 1/ 19.
2- در اصل کتاب «الجمره»، «مزیقیاء» آمده است.
ص: 79
شایسته دیدیم که مطالب او را در این جا نقل کنیم.
و اما استدلال ابنحزم درباره انتساب خزاعهایها به مضر مبتنی بر حدیث ابوهریره است که از پیامبر صلی الله علیه و آله چنین نقل کرده است: «عمرو بن عامر بن لحی را [در خواب] دیدم که از موی سرش در آتش کشیده میشد و او نخستین کسی بود که حیوان کار کرده را با زدن علامتی بر آن، آزاد میکرد.» (1)
همچنین در حدیث دیگری نقل کرده که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
«عمرو بن لحی بن قمعة بن خندف پدر خزاعهایها بود.» ابنحزم میگوید: این با خبر قبلی، تعارضی ندارد، زیرا گاه کسی را با پدربزرگ هم نسبت میدهند، همچنان که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرموده است: «من پیامبرم و دروغی در کار نیست، منم فرزند عبدالمطلب.» از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل کرده که فرمود: «و عمرو بن لحی بن قمعة بن خندف پدر خاندان کعب را دیدم که از موها در آتش کشیده میشود.» و همچنین ابوهریره در حدیث دیگری میگوید: پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: جهنم از جلوی چشمانم گذرانده شد در آن جا عمرو بن لحی بن قمعة بن خندف را دیدم که از موها در آتش کشیده میشد و او نخستین کسی است که دین ابراهیم علیه السلام را تغییر داد و شبیهترین کس به او که تاکنون دیدهام، اکثم بن ابیجون است. اکثم پرسید: آیا شباهت من به او زیانم میرساند، ای رسول خدا؟ حضرت صلی الله علیه و آله فرمود: «نه، زیرا او کافر بود ولی تو مسلمان هستی.» همچنین سلمة بن اکوع در حدیثی میگوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله بر قوم اسلم گذر کرد که در بازار با هم نزاع میکردند. حضرت به آنان فرمود: ای بنیاسماعیل! تیراندازی کنید که پدر شما تیرانداز [ماهری] بود. همه این احادیث در صحیحین آمده است و ابنحزم حدیث اول و دوم و پنجم را از صحیح بخاری و حدیث سوم را با سند خود از صحیح مسلم و حدیث چهارم را از طریق دار قطنی از محاملی، آورده است. ابنحزم پس از ذکر احادیث مذکور، میگوید: و اما حدیث اول و سوم و چهارم که کاملًا صحیح و قابل اعتمادند و حدیث سوم هم که نکاتی در آن یافت میشود، ولی با این حال در این احادیث دلیل
1- جمهرة انساب العرب، ص 332.
ص: 80
قاطع و کافی وجود دارد و نمیتوان با مضمون آنها مخالفت کرد، بنا بر این خزاعهایها بدون تردید از فرزندان قمعة بن مضر هستند. و هیچ کس در این مطلب تردیدی ندارد و اسلمیها نیز بدون هیچ تردیدی از سوی نسبشناسان، برادران خزاعهایها هستند. وی در ادامه میگوید: فرزند قمعة بن الیاس، عامر بن قمعه است و پسر عامر بن قمعه، أقصی وربیعه میباشد که همان لحی بن عامر بن قمعه است و فرزند لحی بن عامر بن قمعه، عامر بن لحی و فرزند عامر بن لحی، عمرو بن عامر بن لحی است که همان عمرو بن لحی است که به جدش نسبت داده شده است و او نخستین کسی است که دین ابراهیم و اسماعیل علیهم السلام را تغییر داد و اعراب را به بتپرستی فراخواند و کعب و ملیح و عوف که فرزندان عمرو بن عامر بن لحی هستند، هر کدام تیرهای را تشکیل دادند که مادرشان اسدیه است و عدیّ هم که مادرش اسدیّه است، تیرهای تشکیل داد و سعد از فرزندان عمرو بن عامر که مادرش خارجه بود. (1) اگر بپذیریم که خزاعهایها از مضر میباشند، نامیدن آنها به خزاعه، معنایی نخواهد داشت، اما اگر از قحطان باشند، علت این نامگذاری جدا شدن ایشان از قوم خود در مکه است، زیرا انخزاع به معنای جدایی است، چنان که عون بن ایوب الانصاری خزرجی در این باره سروده است:
فلّما هبطنا بطن مُرّ تخزَّعَتْ خزاعةُ منّا فی حلول کراکر
حمت کلّ وادٍ من تهامةَ واحْتَمَتْ بصُمِّ القَنا والمرهفات البواتر
ابن هشام این دو بیت عون بن ایوب انصاری را به همین گونه در سیره خود نقل کرده و گفته است: این دو بیت از یک قصیده اوست، (2) ولی ازرقی در روایتی طولانی که در آن از جرهم و خزاعه سخن به میان آورده و آن را از ابوصالح نقل کرده، این دو بیت را به حسان بن ثابت انصاری نسبت داده است که جدایی [انخزاع] آنها را در مکه و نیز
1- جمهرة انساب العرب، ص 234 و 235.
2- سیرة ابنهشام، ج 1، ص 114.
ص: 81
مسیر حرکت اوس و خزرج به مدینه و غسّان به شام را بیان میکند:
فما هبطنا بطن مرٍّ تخزّعت خزاعة منّا فی حلول کراکر
حموا کل وادٍ فی تهامة واحتموا بصُمِّ القنا والمرهفات البواتر
فکان لها المرباع فی کلّ غارة بنجد وفی کلّ الفجاج الغوابر
ونحن ظللنا فی اجتهاد وهجر وأنصارنا جند النبیّ المهاجر
وی در ادامه، بقیه این اشعار را که شامل نه بیت است و در بردارنده مطالبی در ستایش از انصار و غسّان میباشد، ذکر کرده است.
تولیت خزاعه بر مکه در زمان جاهلیت
فاکهی میگوید: ابنابیسلمه و ابناسحاق در حدیث خود آوردهاند: کارها همچنان در اختیار جرهمیها و غبشان و بکر بود تا این که با هم درگیر شدند و بکر و غبشان بر ایشان پیروز گشتند و آنان را از آن جا بیرون کردند و از مکه به اطراف، تبعید نمودند و تولیت کعبه و مکه را در اختیار گرفتند.
زبیر و دیگر مورخین درباره علت ولایت خزاعه بر کعبه مطالبی مغایر با گفته ابناسحاق دارند و آن این که زنی از خزاعه به نام قدامه با مردی از خاندان ایاد بن نزار ازدواج کرده بود. هنگامی که آنها در زمان خارج شدن از مکه و رفتن به عراق، حجرالاسود را- که نمیتوانستند با خود حمل کنند- به خاک سپردند، آن زن این صحنه را دیده بود. همچنان که پیش از این گفته شد، آنان حجرالاسود را بر هر مرکبی سوار میکردند، از رفتن باز میماند. در پی چنین رویدادی، مضریها حجرالاسود را دفن کردند و این امر بر آنان گران آمد و آن زن به این موضوع پی برد و به قوم خود دستور داد که از مضریها پیمان گیرند که پردهداری کعبه را به ایشان دهند تا در ازای آن، محل دفن حجرالاسود را نشان دهد. آنها چنین کردند و مضریها نیز موافقت کردند و زن محل حجرالاسود را نشان داد و حجر را از پای درختی که زیر آن دفن شده بود، بیرون آوردند
ص: 82
و به جای خود بازگرداندند و از آن پس بود که خزاعهایها ولایت بر کعبه را برعهده گرفتند و همچنان این مقام در اختیار آنها بود، تا این که قصیّ آمد. بدین ترتیب علت ولایت یافتن خزاعه بر کعبه، با آن چه ابناسحاق ذکر کرده مغایرت دارد.
مدت حاکمیت خزاعه بر مکه
ازرقی در خبری که سند آن به خودش میرسد، گفته است:
جدم از سعید بن سالم، از عثمان بن ساج، از ابنجُرَیج، و او از ابناسحاق نقل کرده که گفت: قبیله خزاعه به مدت سیصد سال والی کعبه بودند و بر مکه سلطه داشتند. در این میان گروهی از تُبّعیها برای تخریب کعبه، راهی مکه شدند، اما خزاعه در برابر آنان ایستادند و نبردهای سختی در گرفت تا این که تبعیها را وادار به عقبنشینی کردند. تبّعی دیگری همین تصمیم را گرفت و گرفتار سرنوشتی مشابه شد.
ازرقی همچنین در خبر دیگری- که سند آن نیز به خودش میرسد- میگوید:
جدم از سعید بن سالم، از عثمان بن ساج، از کلبی، از ابوصالح که در این جا خبر مفصلی درباره جرهمیها و خزاعه آورده- نقل میکند: عمرو بن لُحَیّ بر کعبه سلطه داشت و فرزندان او پس از وی به مدت پانصد سال عهدهدار این مقام بودند. آخرین آنان حُلَیل بن حبشیّة بن سلول بن کعب بن عمرو بود که دخترش حُبّی را به ازدواج قُصّی درآورد. آنها پردهدار و خزانهدار کعبه و همهکاره آن بودند و حکومت بر مکه را نیز برعهده داشتند. در زمان آنان کعبه و مکه آباد بود و هیچ ویرانی در آن رخ نداد و خزاعهایها نیز پس از جرهمیها چیزی در آن نساختند و چیزی از آن به سرقت نرفت.
آنها همگی در بزرگداشت مکه و دفاع از آن کوشیدند. عمرو بن حارث بن عمرو غُشبانی در این باره میگوید:
نحن وَلَّیناه فلم نغشّه وابنمُضاض قائم یهشّه
یأخذ ما یُهْدی له یعشّه نترک مال اللَّه ما نمسُّهُ
نخستین خزاعی که بر کعبه ولایت یافت و اخباری از جرهمیها
در این که نخستین بار کدام یک از شاهان خزاعه بر مکه حکومت کرد، اختلاف است. گفتهاند آن شخص، لُحَیّ بوده است. لحی- به فرض که خزاعه از قحطان باشند- همان ربیعة بن حارثة بن عمرو بن عامر است و دلیل آن، خبری است که زبیر بن بکار به نقل از ابوعبیده روایت کرده و در آن مطالبی از جرهم و خزاعه آورده که چنین است:
«خزاعه در مورد عمرو بن ربیعة بن حارثة بن عمرو بن عامر، که مادرش فهیره دختر عمرو بن حارث بن مُضاض و جُرْهُمی بود، توافق کردند و با دیگران که بزرگترین فرزند مضاض را نامزد مقام ولایت بر کعبه کرده بودند، به نبرد برخاستند.»
وی در ادامه، با اشاره به بیرون رفتن باقی مانده جرهمیها از مکه و ورود ایشان به جشم در سرزمین جُهَیْنه میگوید: «ولایت بر کعبه را عمرو بن ربیعة بن حارثة بن عمرو بن عامر برعهده گرفت.»
فاکهی خبری نقل کرده که بر اساس آن، عمرو بن لحی اولین پادشاه خزاعه است که بر مکه حاکم شد. در خبر فاکهی مطالبی درباره او و جرهمیها آمده است. وی میگوید:
در روایت ابوعمرو شیبانی آمده است که پردهداری کعبه به خزاعه رسید؛ زیرا ربیعة بن حارثة بن عمرو بن عامر بن حارثة بن امرئ القیس بن ثعلبة بن مازن با فهیره دختر حارث بن مُضاض جرهمی ازدواج کرد و عمرو بن ربیعه را به دنیا آورد. وقتی او بزرگ شد و بزرگی یافت، خواستار پردهداری کعبه شد؛ در این زمان بود که میان ایشان و جرهمیها جنگی در گرفت. همچنین گفتهاند: عمرو بن ربیعه مدت سیصد و چهل و پنج (345) سال زندگی کرد و در زمان حیاتش، تعداد فرزندانش؛ از کعب و عدیّ و سعد و ملیح و عوف بن عمرو، به هزار نفر رسید که میان آنها جنگهای دراز مدت و نبردهای سختی درگرفت و سرانجام خزاعهایها کعبه را از جرهمیها بازستاندند و جرهمیها را بیرون کردند و از آن پس جرهمیها در وادی اضم ساکن شدند و همانجا مردند.
ص: 83
ص: 84
عمرو بن ربیعه نخستین کسی بود که دین حضرت ابراهیم علیه السلام را تغییر داد. او رهسپار شام شد و به جای خود مردی از خاندان عبد بن ضخم را به تولیت کعبه گماشت که به وی «آکل المروه» (1)
میگفتند. در آن زمان عمرو و اهل مکه، بر آیین ابراهیم علیه السلام بودند.
وقتی عمرو بن ربیعه به شام رسید در بلقاء (2)
اقامت گزید.
وی در آن جا مردمانی را دید که بت میپرستیدند؛ به آنها گفت: این چیست که میپرستید؟ گفتند: اینان خدایانی هستند که برای خود برگزیدهایم و در نبرد با دشمنان خویش، از آنها یاری میجوییم و برای بیماران خود شفا میطلبیم. سخن ایشان او را خوش آمد و گفت:
یکی از آنها را به من دهید تا به دیار خود برم. من صاحب و متولی بیتاللَّه الحرام هستم و نمایندگان عرب از هر سو نزد من میآیند. آنها بتی به وی دادند که «هُبَل» نام داشت. او آن را با خود برد و برای پرستش مردم در مکه نصب کرد. عربها نیز از او پیروی کردند. فاکهی بقیه خبر را نیز آورده و در قول چهارم، درباره علت خروج جرهمیها مطالبی نوشته است.
ازرقی اندکی از اخبار عمرو بن لحی را آورده و مطالبی، افزون بر آن چه گفته را روشن ساخته است. وی خبری طولانی درباره ولایت خزاعه بر کعبه پس از جرهمیها آورده و میگوید:
پس از آن، لُحیّ که همان ربیعة بن حارثه بن عمرو بن عامر بود، با فهیره دختر عامر بن عمرو بن حارث بن مضاض بن عمرو جرهمی ازدواج کرد که از او عمرو زاده شد و او همان عمرو بن لُحیّ است که در مکه و در میان عرب به مرتبهای از بزرگی و افتخار و والایی رسید که پیش و پس از او، هیچ عربی در جاهلیت بدان مقام نرسیده بود. او همان کسی است که دههزار شتر را میان عرب تقسیم کرد و پیش از آن تعداد بیست شتر نر را از یک چشم نابینا کرد؛ زیرا در جاهلیت رسم بر این بود که تعداد شتران هر کس به هزار
1- در اصل چنین است. به گمانم که «آکل المرار» باشد.
2- همان «شرق اردن» امروزی است.
ص: 85
میرسید، به ازای هر هزار شترِ ماده، شتر نری را از یک چشم کور میکرد. او نخستین کسی بود که با گوشت شتران فربه، از حاجیان در مکه پذیرایی کرد و در آن سال به همه حاجیان عرب سه پیراهن از پارچههای بُرد یمانی بخشید. او در میان عرب از چنان مقام و منزلتی برخوردار شد که همگان سخنانش را چون دستورات دینی میپذیرفتند و کسی با وی مخالفت نمیکرد. او کسی است که گوش شتران را میشکافت. مادهشتر را پس از زاییدن ده بچه ماده، آزاد میکرد. شتر نری را که باعث آبستن ماده و زاییدن مادهشتر میشد، مورد حمایت قرار میداد. مادهشتر نذر شده را آزاد میکرد. بتها را در اطراف کعبه نصب کرد و بت هبل را از هیت، از سرزمین جزیره به مکه آورد و در داخل کعبه نصب کرد و از آن پس بود که عربها در کنار آن، با تیرهای بیپر به تفأّل و قرعهکشی میپرداختند. او نخستین کسی است که دین حنیفیه؛ یعنی دین حضرت ابراهیم علیه السلام را تغییر داد. فرمانش در مکه و در میان اعراب کاملًا مطاع بود و هیچ کس نافرمانیاش نمیکرد. در مکه مردی (1) از جرهم بر دین ابراهیم و اسماعیل علیهم السلام بود که شعر میگفت و زمانی که عمرو بن لحیّ آیین حنیفی او را تغییر داد، خطاب به وی چنین سرود:
یا عمرو لا تظلم بمکّة إنّها بلد حرام
سائل بعادٍ أین هم وکذاک تُختَرم الأنام
ومن العمالیق الذین لهم بها کان السّوام
گفتهاند که عمرو بن لحی، آن جرهمی شاعر را از مکه بیرون راند و او در اطم، که از بخشهای مدینةالنبی است، ساکن شد. او درباره شوق خود به مکه، ابیاتی را چنین سروده است:
ألا لیتَ شِعْری هل أبیتنّ لیلة وأهلی معاً بالمأزمین حلول
1- مراد حارث بن مُضاض است.
ص: 86
وهل أدین العِیس تنفخ فی الثَّری لها بِمِنی والمأزین زمیل
منازل کنّا أهلها لم یحلّ بنا زمان بها فیما أراه یحول
مضی أوّلونا قانعین بشأنهم جمیعاً وغالَتْنا بمکة غول (1)
و گفتهاند نخستین حاکم مکه از میان خزاعه، لحی؛ یعنی ربیعة بن حارثه بن عمرو ابن عامر، پدر عمرو بن لحی بود. این سخن ازرقی است که در روایت مفصلی درباره بیرون رفتن جرهمیها از مکه و ولایت خزاعه بر این شهر و گزارش پراکنده شدن فرزندان عمرو بن عامر در سرزمینهای مختلف، میگوید: ربیعة بن حارثة بن عمرو بن عامر خزاعی که همان لحی است، در آن جا اقامت گزید و ولایت بر مکه و پردهداری کعبه را برعهده گرفت. (2) و نیز گفتهاند که اولین پادشاه خزاعه در مکه، عمرو بن حارث غبشانی بوده است.
دلیل آن، سخنِ زبیر بن بکار به نقل از ابوعبیده است؛ او در خبری که درباره بیرون شدن جرهمیها از مکه به وسیله خزاعه آورده، پس از بیان این که «عمرو بن ربیعة بن حارثة بن عمرو بن عامر عهدهدار ولایت کعبه گردید»، میگوید: ابوقصیّ گفته است که عمرو بن حارث بن عمرو، یکی از فرزندان غبشان بن سلیم از خاندان ملکان بن قُصَیّ، ولایت مکه و کعبه را برعهده گرفت و هم اوست که میگوید:
ونحن وَلّینَا البیتَ مِنْ بعد جُرْهُم لِنعْره من کلْ باغٍ ملحد
و نیز میگوید:
وادٍ حرامٌ طَیْرُهُ ووحشُهُ ونحن وُلاته فلا نَغُشُّه
به جای مصراع دوم: «نحن ولیناه فلا نغشّه» نیز آوردهاند.
و کسی جز ابوعبیده مصرع «وابن مضامن قائم یهشّه» را نیز بدان افزوده است.
1- اخبار مکه، ج 1، صص 101 و 100.
2- همان، ص 95.
ص: 87
فاکهی در این باره گوید: عمرو بن حارث نخستین کسی است که متولّی کعبه شد. او به نقل از واقدی میگوید: حِرام بن هشام از پدرش چنین نقل کرده است: «نخستین متولّی کعبه از خاندان غُبشان، از خزاعه بود و او عمرو بن حارث بن لؤی بن ملکان بن قصیّ نام داشت که بت هُبَل را در مکه نصب کرد.»
حارث بن مضاض در ضمن بیتی به نصیحت و اندرز عمرو پرداخته و چنین سروده است:
یا عمرو لا تفجر بمکّة إنّها بلدٌ حرام
از آن چه گفته شد چنین به دست میآید که درباره نخستین حکمران مکه از خزاعه، سه سخن وجود دارد: 1- عمرو بن لحی بوده و این سخن ابوعبیده و فاکهی است.
2- پدر عمرو؛ یعنی لُحیّ بوده و این نظریه ازرقی است. 3- ابنحارث غُبشانی بوده و این گفته ابوعبیده و ابنکلبی است.
همچنین درباره کسی که هبل را در کعبه نصب کرد نیز دو نظریه وجود دارد:
1- آن شخص، عمرو بن لحی بوده که قول مشهور نیز همین است. 2- عمرو بن حارث غبشانی بوده که این نظریه را واقدی از ابنکلبی نقل کرده است.
از حافظ قطبالدین حلبی در کتاب «المورد العذب الهنی، فی شرح سیرة عبدالغنی» در این باره سخن سوّمی به نقل از ابناثیر نیز دیدهام، که از خزیمه جد پیامبر صلی الله علیه و آله به میان آورده میگوید: خزیمه همان کسی است که هُبَل را در کعبه قرار داد و در آن زمان گفته میشد: «هبل خزیمه». (1)
به گفته ابناسحاق، غبشان از قبیله خزاعه، منحصراً عهدهدار پردهداری و تولیت کعبه بودند. خاندان بکر بن عبد مناة بن کنانه در این مسأله نقشی نداشتند. وی پس از اشاره به بیرون راندن جرهمیها از مکه به وسیله بنیبکر و غبشان میگوید: غبشان از قبیله خزاعه، به تنهایی و بدون دخالت خاندان بکر بن عبد مناة عهدهدار تولیت کعبه
1- الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 28.
ص: 88
بودند و کسی که از ایشان عهدهدار این مقام بود عمرو بن حارث الغبشانی بود. قریش در آن زمان به خانوادهها و طوایف پراکندهای در میان قوم خود، بنیکنانة تقسیم میشدند و به همین دلیل قبیله خزاعه عهدهدار تولیت کعبه شدند و یکی پس از دیگری، این مقام را به ارث میبردند و آخرین ایشان، حلیل بن حبشیّة بن سلول بن کعب بن عمرو خزاعی بود.
فاکهی نیز از ابناسحاق مطلبی را به این معنا نقل کرده که خاندان بکر همراه با غبشان عهدهدار تولیت کعبه نگردیدند، بلکه بکریها همواره یار و مددکار غبشانیها بودند. در خبر فاکهی مطالبی افزون بر آن چه گفته شد، آمده است. وی میگوید: عبداللَّه بن عمران مخزومی از سعید بن سالم، از عثمان یعنی ابنساج، از محمد بن اسحاق و عبدالملک بن محمد، از زیاد بن عبداللَّه، از ابناسحاق چنین آورده است: غبشان از قبیله خزاعه، پس از جرهم و بدون خاندان بکر بن کنانه، عهدهدار تولیت کعبه بودند و خاندان بکر بن کنانه یاور آنها بودند و آن جا که تجاوزی به آنان صورت میگرفت به یاریشان میشتافتند و در کنارشان میجنگیدند. قریش در آن زمان خانوادهها و طوایفی پراکنده در میان قوم بزرگ خود بنیکنانه بودند و کسی که از غبشان عهدهدار تولیت کعبه بود، عمرو بن حارث بن لؤی بن ملکان بن قصیّ بود و این همان کسی است که میگفت:
نحن ولیناه فلم نغشه وابن مضاض قائم یهشه
یأخذ ما یهدی له یعُسُّه نترک مال اللَّه لا نمسه
و نیز گفته است:
نحن ولینا البیت من بعد جرهم لنمنعه من کلّ باغ وظالم
ونمنعه من کلّ باغ یریده فیرجع منا عنده غیرسالم
ونحفظ حق اللَّه فیه وعهدنا ونمنعه من کل باغ و آثم
ونترک ما یهدی له لا نمسّه نخاف عقاب اللَّه عند المحارم
وکیف نرید الظلم فیه وربّنا بصیر بأمر الظلم من کلّ غاشم
ص: 89
فواللَّه لا ینفکّ یحفظ أمره ویعمره ما حجّ أهل المواسم
ونحن نفینا جرهما عن بلادها إلی بلدة فیها صنوف المآثم
فاکهی میافزاید: پس از آن، مدت زمانی دراز، خزاعه عهدهدار تولیت کعبه گردید و آنها بودند که «اساف» و «نائلة» را از کعبه بیرون برده و در کنار زمزم قرار دادند. فاکهی خبری را نقل کرده که بر اساس آن قیس بن عیلان، قصد بیرون انداختن خزاعه را از مکه کردند ولی موفق بدین کار نشدند؛ وی پس از نقل مطالبی از واقدی، میگوید: پس از وفات عمرو بن لحی، کعب بن عامر تولیت کعبه را عهدهدار شد ولی قیسیها، عامر بن الظّرب عدوانی را برای مقام تولیتبر کعبه برگزیدند و او آنان را به مکه آوردند تا به کمک آنها، خزاعه را بیرون برانند. قبیله خزاعه با آنها به جنگ برخاستند و قیسیها شکست خوردند و خزاعه بدون این که رقیبی داشته باشند، تولیت کعبه را برعهده گرفتند.
از این خبر چنین بر میآید که تولیت کعب بن عمرو بن لحی بر کعبه، پس از ولایت پدرش عمرو بوده است.
فاکهی شعری را از یکی از عدوانیها ذکر کرده که در آن به خزاعه دشنام داده است؛ یکی از افراد قبیله خزاعه در شعری متعرض عدوانیها شده بود؛ عین گفته فاکهی از این قرار است: «حلیل گفت:
نحن بنو عمرو ولاه المشعر نذبّ بالمعروف أهل المنکر
حسا ولسنا بهذا المحصر
نصر بن الأحت العدوانی در پاسخ او گفت:
إن الخنا منکم وقول المنکر جئناکمو بالزحف فی المسنور
بکلّ ماض فی اللّقاء مسعر
همچنین فاکهی از حلیل بن حبشیه شعر دیگری نقل کرده است:
وادٍ حرامٍ طیره ووحشه وابن مُضاض قائم یهشّه
پیش از این به نقل از فاکهی و ابناسحاق؛ گفتیم که عمرو بن حارث الغبشانی این بیت را سروده است:
نحن ولیناه فلم نغشّه وابن مُضامن قائم یهشّه
البته ممکن است حلیل بیت دوم را به عنوان استشهاد نقل کرده؛ که در این صورت منافاتی میان این دو گفته فاکهی وجود نخواهد داشت. حلیل آخرین فرد از خزاعه است که عهدهدار تولیت کعبه و ریاست مکه بوده است، چنان که فاکهی در روایتی به سند خود از عایشه و ابناسحاق و دیگر اهل اخبار ذکر کرده است.
فاکهی در خبری ابوغبشان خزاعی را شریک حلیل (در تولیت) کعبه بر شمرده است. ابوغبشان بنا به گفته زبیر به نقل از اثرم از ابوعبیده، ابوغبشان همان سلیم بن عمرو بن لؤیّ بن ملکان بن اقصی (1) بن حارثة بن عمرو بن عامر است. متن خبر ذکر شده از سوی فاکهی چنین است:
واقدی گوید: از ابنجُرَیج شنیدم که میگفت: حلیل در کعبه را باز میکرد و اگر برایش مشکلی پیش میآمد یا بیمار میشد، کلید را به دخترش میداد تا او در کعبه را بگشاید و اگر دخترش مریض بود کلید را به شوهرش قصیّ میداد. قصی برای حفظ تولیت کعبه توسط حلیل تلاش میکرد و از قطع رابطه خزاعه با وی سخن میگفت.
شریک حلیل در این امر، ابوغبشان بود. حلیل از کارهای ابوغبشان بیزاری میجست.
فاکهی اشاره میکند که حلیل ولایت کعبه را به ابوغبشان وصیت کرده بود؛ وی میگوید:
حسن بن حسین ازدی از محمد بن حبیب از عیسی بن بکر کنانی مدنی از ابنکلبی یا دیگری چنین نقل کرده است: گفتهاند که قصی، ابوغبشان ملکانی را فراخواند و به وی گفت: آیا میتوانی از وصیتی که به تو شده به نفع حبی [بن حلیل] و عبدالمدان [بن حلیل] درگذری و خود را از میان آنها و پدرشان، کنار کشی و با این کار، چیزی از اموال دنیا نصیب خویش سازی؟ ابوغبشان از این پیشنهاد استقبال کرد. قصی نیز لباس و
1- پیش از این نام وی قصی آمده بود و او غیر از قصی جد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله است.
ص: 90
ص: 91
شترانی به وی داد در واقع ابوغبشان وارث و ولیّ حلیل نبود بلکه وصیّ او بود و از وصی بودنخود نیز چشم پوشید وحبّی پردهداری کعبهرا بهپسر خودداد وکلیدهارا به وی سپرد.
زبیر بن بکار خبری ذکر کرده که بر اساس آن، حلیل بن حبشیّه باز و بسته کردن در کعبه را به ابوغبشان سپرده بود و قصیّ، ولایت بر کعبه را به بهای یک مشک شراب و یک شتربچه از ابوغبشان خریداری کرد که توضیح آن در اخبار مربوط به قصی خواهد آمد. این خبر را زبیر از اثرم از ابوعبیده نقل کرده است. زبیر میگوید:
محمد بن الضحاک گفت: قصی کلید بیتاللَّه الحرام را از ابوغبشان به بهای یک گوسفند و یک مشک شراب خریداری کرد. مردم [در آن زمان] میگفتند: «زیانبارتر از معامله ابوغبشان» که تبدیل به ضربالمثل شد. (1) از این اخبار نتیجه میشود که در مورد بهایی که قُصیّ برای واگذاری [کلیدداری] کعبه به ابوغبشان پرداخته سه سخن وجود دارد: چند پیراهن و شتر؛ یک مشک شراب و یک شتربچه؛ و یا یک گوسفند و یک مشک شراب.
در این باره سخن دیگری نیز وجود دارد که ثمن معامله را تنها یک مشک شراب دانسته است. زبیر در خبری- که بعداً و در ضمن اخبار مربوط به قصی بدان اشاره خواهیم کرد- آورده است که ابوغبشان، ولایت کعبه را برعهده داشت و فاکهی در بیان علت فروش تولیت کعبه از سوی ابوغبشان در خبری که واقدی از ابنجریج نقل کرد، پس از عبارت: «حلیل از کارهایی که ابوغبشان میکرد، تبرّی میجست»، میگوید: شتران مرا در کعبه پای اساف و نائله سر میبریدند و ابوغبشان از هر شتر، سر و گردن آن را برای خود بر میداشت، سپس این را کم دانست و بیشتر خواست و تقاضا کرد کتفها را هم بدهند، چنین کردند. پس از آن، میهمانی ترتیب داد و به آنها گفت: قسمت پشت شتر را هم باید بدهید، مردم زیر بار نرفتند، مردی از بنیعقیل به نام مرّة بن کثیر یا کبیر نزد وی آمد که شتری فربه همراهش بود، آن را سر برید. ابوغبشان ایستاده بود و به او گفت: گردن و سر و
1- مجمع الامثال میدانی- 1167.
ص: 92
شانهها و پشت شتر را به من بده. آن مرد عقیلی گفت: پس چه چیزی از شتر سربریده را برای کسی که میخواهم، بفرستم؟ گفت: رانهایش را. میگوید: مردم و قریشیهایی که حاضر بودند، از آن مرد حمایت کردند و به [ابوغبشان] گفتند: اول فقط سر و گردن را میخواستی، حالا دیگر به رانها هم رسیدهای! گفت: من فقط به این قیمت در این دیار میمانم. و وقتی نپذیرفتند، گفت: چه کسی سهم مرا از کعبه به بهای رساندن من به یمن و یا به قیمت یک مشک شراب خریداری میکند؟ چنین شد که قصی سهم او را خریداری کرد و ابوغبشان به یمن رفت و مردم به عنوان ضرب المثل میگفتند: «زیانبارتر از معامله ابوغبشان».
واقدی میگوید: من دیدهام که بزرگان خزاعه منکر این داستان هستند. فاکهی به نقل از زبیر بن بکار خبری به این مضمون دارد که قصی کلید کعبه را در طائف از ابوغبشان خریداری کرد که با خبر قبلی منافات دارد، زیرا حکایت از خرید کلیدها [ی کعبه] از سوی قصی در مکه دارد. در فصلهای بعد و در اخبار مربوط به قصی به این خبر اشاره خواهیم کرد همچنان که در اخبار وی، به درگیریها و جنگهای میان او و خزاعه و نیز ولایت مکه و پردهداری کعبه از سوی وی پس از خزاعه و سکونت خزاعه با وی در مکه تا پیدایش اسلام، اشاره خواهد شد.
ابنعبدالبر در کتابی که درباره انساب نوشته، مطالبی در فضیلت خزاعه ذکر کرده و پس از ذکر نسب ایشان، در مطلبی تحت عنوان «سکونت خزاعه در حرم و همسایگی آنها با قریش» به نقل از ابنعباس میگوید:
قرآن به زبان خاندان دو کعب نازل شد؛ کعب بن لؤی و کعب بن عمرو بن لحیّ، به دلیل این که خانههای ایشان یکی بود و خزاعه را نیز از همپیمانان رسول خدا صلی الله علیه و آله میگفتند، زیرا آنان همپیمان بنیهاشم بودند و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در سال حدیبیه و زمانی که مشرکان مکه با او درگیر شده بودند، آنان را به سوی خود جلب کرد و قریش، بنیبکر بن عبد مناة بن کنانه را به سوی خود جلب کرد. به همین سبب، میان خزاعه و بنیبکر جنگی درگرفت و مشرکان قریش از همپیمانان خود، یعنی بنیبکر کمک گرفتند و بدین ترتیب
ص: 93
عهد و پیمان خود را نقض کردند، و همین علت فتح مکه شد. (1) و از آن حضرت صلی الله علیه و آله روایت شده که روزی خطاب به پاره ابری که دیده بود، فرمود: چه ناچیز و پوچ است که این پاره ابر بخواهد با یاری گرفتن از ابنکعب، کار خود را شروع کند. پیامبر صلی الله علیه و آله به ایشان منزلتی داد که به هیچ کس نداده بود و ایشان را در سرزمین خود از مهاجرین تلقی کرد و در این باره دستخطی به ایشان داد. در میان آن چه از اخبار عمرو بن لحی گفته شد، اشارهای به بحیره و سائبه و وصیلة و حام گردید، ولی توضیحی در این باره نیامد.
ابناسحاق در این باره توضیحاتی داده است. وی میگوید: بحیره بچه ماده سائبه است و سائبه شتر مادهای است که پس از ده شتر ماده به دنیا آمده و میان آنها، شتر نری وجود نداشته است. چنین شتری را آزاد میگذاشتند و کسی سوار آن نمیشد و از کُرک و پشم آن استفاده نمیکردند و از شیر آن نیز جز میهمان، کسی نمینوشید و هر مادهشتری را که میزایید، گوشهایش را شکاف میدادند و با مادر رهایش میکردند و کسی سوارش نمیشد و از پشم آن استفاده نمیگردید و کسی جز میهمان از شیرش نمینوشید، همچنان که با مادرش رفتار میکردند. چنین شتری «بحیرة» است و «وصیله» برهای است که مادرش در هر شکم، دوقلو میزایید و صاحبش، برههای ماده را برای خدایان و برههای نر را برای خود برمیداشت. وصیله گوسفند مادهای بود که به همراه یک نر به دنیا میآمد.
ابنهشام میگوید: و روایت شده که هر چه از آن پس بزاید، تنها متعلق به مردان است و به زنان ایشان چیزی نمیرسد.
ابناسحاق میگوید: حام، شتر نری است که اگر [با کمک او] ده شتر ماده پیاپی به دنیا میآمد به طوری که هیچ شتر نری میان آنها نمیبود، مورد حمایت قرار میگرفت و سواری نمیداد و از پشم آن استفاده نمیشد. ابنهشام میگوید: ولی نزد عرب این نامها [یعنی بحیره و وسیله و سائبه] جز حام، تعبیر دیگری دارد و حام همانی است که
1- تهذیب سیره ابنهشام، ص 4- 243.
ص: 94
ابناسحاق گفته است. بحیره از نظر آنها، مادهشتری است که گوشش بریده میشود و سواری نمیدهد و پشم آن چیده نمیشود و جز میهمان، از شیر آن نمینوشد. این شتر را به صدقه میدهند و یا برای خدایانشان نذر میکنند. و سائبه شتری است که مرد نذر میکند وقتی که از بیماری بهبود یابد یا به مقصودی برسد آن را [از سواری و پشمچینی و شیردوشی] آزاد کند و اگر نذرش برآورده شد، مادهشتر یا شتر نری را در اختیار خدایان میگذارد و بدین ترتیب [آن شتر] آزاد میشود و مورد بهرهبرداری قرار نمیگیرد. و «وصیلة» گوسفندی است که مادرش در هر شکم دو بره میزاید و صاحبش برههای ماده را برای خدایان و برههای نر را برای خودش میگذارد؛ و چنین برهای زمانی زاده میشود که در شکم مادرش، بره نری هم وجود دارد و میگویند: این گوسفند [وصیله]، برادرش را نجات داد و برادرش هم همراه با آن آزاد میشود و از آن بهرهای نمیگیرند.
این روایت را یونس و دیگران نقل کردهاند.
ابناسحاق گوید: وقتی خداوند پیامبر خود حضرت محمد صلی الله علیه و آله را مبعوث گرداند، این آیه را بر وی نازل گرداند: ما جَعَلَ اللَّهُ مِنْ بَحِیرَةٍ وَ لا سائِبَةٍ وَ لا وَصِیلَةٍ وَ لا حامٍ وَ لکِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا یَفْتَرُونَ عَلَی اللَّهِ الْکَذِبَ وَ أَکْثَرُهُمْ لا یَعْقِلُونَ (1)؛ «خداوند درباره بحیره و سائبه و حام حکمی نکرده است ولی کافران بر خدا دروغ میبندند و بیشترینشان بیخردند.»
و نیز آیه: وَ قالُوا ما فِی بُطُونِ هذِهِ اْلأَنْعامِ خالِصَةٌ لِذُکُورِنا وَ مُحَرَّمٌ عَلی أَزْواجِنا وَ إِنْ یَکُنْ مَیْتَةً فَهُمْ فِیهِ شُرَکاءُ سَیَجْزِیهِمْ وَصْفَهُمْ إِنَّهُ حَکِیمٌ عَلِیمٌ (2)؛ «و گفتند: آن چه در شکم این چارپایان است برای مردان ما حلال و برای زنانمان حرام است و اگر مردار باشد زن و مرد در آن مشرکند. خدا به سبب این گفتار مجازاتشان خواهد کرد. به راستی او حکیم و داناست.»
و آیه: قُلْ أَ رَأَیْتُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ لَکُمْ مِنْ رِزْقٍ فَجَعَلْتُمْ مِنْهُ حَراماً وَ حَلالًا قُلْ آللَّهُ أَذِنَ
1- سوره مائده/ 103
2- سوره انعام/ 139
ص: 95
لَکُمْ أَمْ عَلَی اللَّهِ تَفْتَرُونَ؛ «بگو: آیا به رزقی که خدا برایتان نازل کرده است نگریستهاید؟
بعضی را حرام شمردید و بعضی را حلال. بگو خدا به شما اجازه داده است یا به او دروغ میبندید؟.»
و بالاخره این آیه: [ثَمانِیَةَ أَزْواجٍ] مِنَ الضَّأْنِ اثْنَیْنِ وَ مِنَ الْمَعْزِ اثْنَیْنِ قُلْ آلذَّکَرَیْنِ حَرَّمَ أَمِ اْلأُنْثَیَیْنِ أَمَّا اشْتَمَلَتْ عَلَیْهِ أَرْحامُ اْلأُنْثَیَیْنِ نَبِّئُونِی بِعِلْمٍ إِنْ کُنْتُمْ صادِقِینَ (1)
؛ [هشت جفت:] از گوسفند، نر و ماده و از بز، نر و ماده، بگو: آیا آن دو نر را حرام کرده است یا آن دو ماده را با آن چه را در شکم مادگان است؟ اگر راست میگویید از روی علم به من خبر دهید.»
سهیلی در فصلی به ذکر بحیره و سائبه میپردازد و آن دو را معنی میکند. ابنهشام معنای دیگری از آنها ارائه میدهد و مفسرین نیز در تفسیر این دو نظرهای متفاوتی دارند؛ برخی نزدیک و برخی دور از گفته آنهاست و به همین اندازه که در کتاب آمده است، بسنده میکنیم، چرا که اینها مسائلی بوده که در جاهلیت رواج داشته است